برشی از کتاب آخرین باری که دیدمت:
کلید، درون قفل می چرخد و فکرهایی از جنس نکند شناسنامه اش نباشد؟! نکند دیگر دوستت نداشته باشد؟! نکند حرف های مهناز درست باشد؟! نکند…؟! در سرت می چرخند و حالت را آشوب می کنند. درون صندوقچه، زیر تخت، بین قفسه ی کتاب ها، داخل کشو و کمدش را زیرورو می کنی. اتاق را به جمعه بازاری از وسایل مجتبی تبدیل می کنی؛ ولی هیچ اثری از شناسنامه پیدا نمی کنی. تنت یخ می کند و عرق روی پیشانی ات می نشیند.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.