برشی از کتاب پس از بیست سال:
دختر ایستاد. چشم در چشم محبوبش، در حالیکه دستانش را میفشرد گفت: «چرا تو نیز چون منصور به کوفه نمیروی؟» سلیم فروریخت و ناباورانه به دختر نگاه کرد. راحیل ادامه داد: «ما معاویه و شامیان را شناخته ایم. کسیکه مادر، پدر و برادرانمان را یا جان گرفته یا فریفته است.
دیدهایم که چگونه با تزویر سخن میگوید و چگونه خیانت پیشه میکند. پس چرا باز فریب او را بخوریم و بر علی تیغ کشیم؟»
«این سخن را از روی فکر میگویی؟»
«آری به خدا سوگند روز و شبی نیست که به آن نیندیشیده باشم.»
«میدانی رفتن به سوی کوفه چه بهایی دارد؟»
«بهایش سنگینتر از مادرم بود؟ سنگینتر از برادرم منصور؟ نه، به خدا قسم که نبود.»
«رفتن به سوی کوفه یعنی پشت کردن به قبیله و عشیره. همه ما را طرد خواهند کرد.»
« داشتن تو مرا کفایت میکند… به سوی علی برو….»
جوایز کتاب:
برگزیده هفدهمین جایزه قلم زرین در بخش رمان بزرگسال
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.