برشی از کتاب رسول مولتان :
یادم نیست چند بار مسیر بین دفتر علی و راهرو را رفتیم و بدنهای خونی را دیدیم و برگشتیم. میآمدم خانه و با خودم فکر میکردم صحنههایی که دیدم، واقعیت ندارد. برمیگشتم تا دوباره ببینم و مطمئن شوم. طفلک مهدی هم پا به پای من میآمد. حیران و سرگردان، پای برهنه روی خونها، بین بدنهای بیجان راه میرفتیم و برمیگشتیم خانه…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.