کتاب اسیر آلواتان:
همراه کاک خلیل و سایر دوستان به طرف خانه پدرم حرکت کردم. پدرم من را نشناخت و به کاک خلیل گفت« شما در این مدت از من و خانوادهام مراقبت کردهای ولی دیگر دلم برای دیدن فرزندم تنگ شده و میخواهم او را ببینم. شما را به خدا کاری کنید.»
کاک خلیل رو به پدرم کرد؛« یعنی میخواهی بگویی فرزندت را نمیشناسی؟»
کاک خلیل من را به پدرم نشان داد و گفت؛« این نعمت الله پسرت است.» پدرم کمی به چشمهایم خیره شد. اشک در چشمهایش حلقه زد و گفت؛«کدام خدانشناس این بلا را بر سر فرزندم آورده؟»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.