برشی از کتاب قدرت متفاوت اندیشیدن:
استاد و شاگردی به سفر رفتند و در مسیر، ناچار شدند شبی را در خانه زنی بمانند. آن زن به همراه فرزندش، تنها یک بز از مال دنیا داشتند و بسیار فقیر بودند. صبح که استاد و شاگرد می خواستند بروند، شاگرد گفت: کاش می توانستنم به آن ها کمکی بکنم. استاد کمی فکر کرد و گفت: اگر می خواهی کمک کنی برو بز آنها را بکش! شاگرد از این حرف تعجب کرد، اما ایمان داشت که استاد بدون حکمت حرفی نمی زند. برای همین بز را کشت.
سال ها بعد، وقتی استاد و شاگرد دوباره به همان شهر برای تجارت بازگشتند، در میان تاجران زنی را دیدند که به نظرشان آشنا آمد. آن زن گفت: ما خانواده فقیری بودیم و تنها داراییمان شیر یک بز بود. تا اینکه یک روز صبح متوجه شدیم بزمان کشته شده. چارهای نداشتیم جز اینکه برای زنده ماندن کار کنیم. پسرم برای زراعت به زمینهای اطراف رفت، خودم هم حرفهای آموختم تا بدینجا رسیدم…
همه ما یک بز در زندگی داریم که باید آن را قربانی کنیم. بزی که وابسته به شیرش هستیم و ما را از کشف دنیاهای جدید و حرکت و فعالیت بیشتر باز می دارد. بسیاری از ما همچون یک ماهی ترجیح می دهیم در یک تنگ کوچک ولی امن باشیم تا اینکه در دریای بزرگ و پرخطر شنا کنیم و چیزهای بیشتری نصیبمان شود
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.