برشی از کتاب میت:
-من از قم اومدم و طلبه هستم. ایشالا این ماه رمضون مهمون شما هستم. بچه های دبستانی خودتون رو بعدازظهرا بفرستین امامزاده، کلاس آموزش روخوانی و مفاهیم قرآن داریم.
میکروفون را گذاشتم پلۀ اول منبر . مرد ریش تراشیده کج کج نگاهم کرد. از کنارش رد شدم و کنار ساکم، صف سوم، نشستم. ایستادم به نماز. هرکسی نمازش را تنها خواند. کسی نیامد اقتدا کند. توقع هم نداشتم کسی پشت سرم بایستد.
مردم منتظر آخوند مشتی شان بودند که قرار بود برسد. بعد از تمام شدن نمازم، با همه دست دادم. به آنها که سیاه پوشیده بودند تسلیت گفتم. رفتم سر قبر آقا سید حسین و فاتحه ای دوباره خواندم. قبر درست زیر گنبد قرار گرفته بود. چلچراغی بزرگ با چراغ های ریز و کم نور آویزان بود به طاق گنبد. چهار تا پنکه اطرافش با دور تند می چرخیدند.
چرخی توی امامزاده زدم و آمدم بیرون. هنوز خبری از بچه ها نبود.
پیرمرد خادم با یک پیرمرد دیگر روی پلۀ جلو در امامزاده نشسته بودند و چپق به دست، دود هوا می کردند. از لابه لای لب هایشان کلماتی مبهم و پردود بیرون می افتاد. گوش تیز کردم. نفهمیدم چه می گویند. پیش خودم گفتم: «حتما به خاطر پیری یا مریضی نمی تونن روزه بشن.»
ابوعلی –
این رمان عالی است
نثر جذاب و ماجراهایی جذاب تر