برشی از کتاب حجره پریا:
در اون موقع با خودم میگفتم: ما الان چی داریم؟ هیچی! حقیقتا هیچی! هیچی تو دست و بالمون نیست! اون از عطا که مفت مفت در رفت… اون از کت و خشکشویی… اینم از اسلحه ای که مفقود شد… اینم از هفت تا دختر طلبه زبون بسته بی گناه مظلوم که جونشون در خطر هست… من و امین هم که ویلون و سرگردون… خطهای مخابرات هم هیچی… فقط میتونم خدمتشون سلام و خدا قوت عرض کنم!!
به نفس نفس افتاده بودم… داشت سینم میسوخت… مخصوصا اینکه وقتی عصبی میشم، معدم کار دستم میده و سوزش و درد و… دست به زانو شده بودم… مثل شیمیاییا نفس میکشیدم… همون لحظه یه دستی روی شونم حس کردم… مثل برق گرفته ها برگشتم و نگاش کردم… یه روحانی پیر مرد سید اولاد پیغمبر جمع و جور و خوشکلی بود… گفت: «پسرم طوری شده؟! مشکلی داری؟ اگر حالت خوب نیست، خونه من همین دور و برهاست… میخوای برات آب قند بیارم؟!»
گفتم: «ممنونم پدر جان! گیرم… خیلی گیرم… لطفا دعا کنید برامون!»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.