برشی از کتاب آسید علی آقا:
بیست و سه سال داشتیم و به شوق تحصیل، روز از شب نمی شناختیم. شوق به نجف در ما بیشتر و بیشتر می شد. میدانستیم که سرزمینی است که ما را میکِشد. میدانستیم که مطلوب ما آنجاست، اما باید اقبالی روی میکرد، باید سعادتی رخ مینمود تا بدان مدینۀ مبارک درآییم.
بالاخره آن روز فرارسید. پدر آن روزها در بستر بیماری بود. به جانشینی از او بر منبر میشدم. روزی پدر ما را خواند و گفت: «کاروانی راهی عتباتاند. فردی را بهعنوان روحانی میخواهند تا آن ها را همراهی کند. تو رخت بربند و با آنها راهی شو.» این سخن که شنیدیم، اشک در چشمانمان حلقه زد. دانستیم که دعاهای سحرگاهانمان به اجابت قرین شده است. دانستیم که مولا علی(علیه السلام) اذن ورود داده است و با همسر و فرزندان در معیّت کاروان راهی آن دیار دیرین شدیم…
علیرضا ارژنگ –
سلام علیکم کتاب بسیار خوبی است
سردبیر –
سلام و عرض ادب
باعث خوشحالی هست که از کتاب راضی بودین
رضا –
سلام.فرق این کتاب با کتاب کهکشان نیستی چیه؟
سردبیر –
سلام دوست عزیز
کتاب کهکشان نیستی خاطراتی رو که از آقای قاضی بیان میشه در قالب رمان بیان کرده ولی کتاب آسیدعلی آقا کتابی هست که بیشتر به بیان اون خاطرات می پردازه
عبدالله –
کتاب فوق العاده عالی بود
ممنون از نشر شما
سردبیر –
سلام
خیلی خوشحال هستیم که از خوندن کتاب راضی بودین