برشی از کتاب راستی دردهایم کو؟
کسی انگار شنهای ساعت شنی را به آسمان پاشیده است. زمان را گم کردهام. میروم توی حیاط خانه. بابا و مامان نشستهاند روی تخت گوشه حیاط و چای مینوشند. آفتاب، از لابلای درختان خانه میتابد و رگههای نور، خود را به گلهای باغچه میرسانند. گنجشکها راه خانه را یاد گرفتهاند. مینشینند روی درخت انار و سروصدایشان حیاط را پر میکند.
بابا، خیره به گنجشکها و غرق تماشای آنهاست. صدایم میکند و دستم را میگیرد. دستهای بابا گرماند. گنجشکها را نشانم میدهد. طنین صدایش توی گوشهایم میپیچد و تکرار میشود: «عباس! مثل این گنجشکها پرواز کن…» به حرف بابا گوش میدهم…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.