در بخشی از این کتاب میخوانیم:
«آقای قمی ناشناس آمد. نوکر وفاداری داشت به اسم مصیب که او را با کالسکه آورده بود دم در ما. بعد فقط ما عبا را دیدیم که کشیده بود دور سرش و سلانهسلانه آمد رفت اتاق نماز، آقابزرگ دستپاچه بود. یک مرجع تقلید آمده بود خانه یک مقلد… . آقابزرگ گفت: آقا چند روز همین جا بمانید. از مقلد و مراجعهکننده و مجلس و وعظ و آجان و مُکّلا و معمم، کلا راحت هستید. امن است اینجا. هم دور و پرت و هم امن و امان… . اوضاع خوب نیست انگار… (من گوش ایستاده بودم!)…».
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.