برشی از کتاب تنها زیر باران:
گفت «اعلام کن همه جمع بشن میخوام براشون صحبت کنم.»گفتم «حرف از موندن بزنی خودت رو سبک کردیها. این بندههای خدا از بس سختی کشیدهن و برای عملیات امروز و فردا شنیدهن خسته شدهن.خدای نکرده حرفت رو زمین میزنن. شما فرمانده لشکری، خوب نیست اعتبارت رو از دست بدی.» یک لبخند روی لبهایش کاشت. دست روی شانهام زد و گفت «من از خدا یه آبرو گرفتم همون رو هم خرج راه خودش میکنم. نگران نباش.»
والسلام علیکم را گفته و نگفته صدای صلوات دشت را پر کرد.توی یک چشم به هم زدن دورش شلوغ شد. شلوغ و شلوغتر.از دور هرچه چشم چرخاندم نتوانستم ببینمش.داشتم نگران میشدم که دیدم روی شانه بلندش کردند بردندش توی دل جمعیت.همانهایی که یک صدا ساز رفتن میزدند حالا یک صدا شعار میدادند:
– فرمانده آزاده آمادهایم آماده. فرمانده آزاده آمادهایم…
از آن روز دوماه گذشت تا اولین نیروها رفتند مرخصی.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.