برشی از کتاب :
داداش وصیت کرده بود قم دفنش کنیم.
در شیراز برایش یک مزار یادبود درست کردند.
خواهرم چون نمیتوانست زیاد بیاید قم، همان شیراز میرفت سر مزار مینشست و درددل میکرد.
یکی از اقوام آن جا دیدش و گفت «برای چی سر قبر خالی میشینی گریه میکنی؟! حاج اکبر که این جا نیست!»
خواهرم گفته بود «من به همین هم راضی هستم.»
یک شب آن بنده خدا خواب دید که حاج اکبر بهش گفته «فلانی! تو چرا سر قبر من نیامدی؟! من همه جا هستم.»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.