برشی از کتاب :
با یکی بحثم شده بود.
زیر بار هم نمیرفتم که بخواهم حالا حالاها ببخشمش.
هرچه میگفتند، میگفتم نه.
همینطور سفت ایستاده بودم روی حرفم.
یکهو ابراهیم برگشت گفت
«یه روز من شهید میشم، اون وقت یاد این روز میافتی و دلت میسوزه که روی منو زمین انداختی و نبخشیدیش.»
حرفش تمام نشده، دلم از جا کَنده شد.
سرم را انداختم پایین.
گفتم «دیگه این حرف رو نزن. بخشیدمش.»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.