#راهیان_حسینی

همراهان و کتابخوانان عزیز؛ در این صفحه می توانید برشی از کتاب های اربعین و دفاع مقدسِ مسابقه راهیان حسینی که مرتبط با پاسخ های مسابقه هستند را مطالعه نمایید.

صلوات می فرستم و دستم را در پنجره های ضریح می چپانم و فکر می کنم که اگر آقا اینجاست باید به او چه و از کجا بگویم. «ببخش خیلی وقته زیارت نیامده ام. ببخش خیلی حاجت هایم را برایم گرفتی و من بدقولی کرده ام. »
یاد چشم های ننۀ خدابیامرز می افتم که وقتی با امامزاده حرف میزد، مثل چشمه می جوشید، اما منِ بدبخت نه. «خب، آقاجان هرچی گفتم و نگفتم مهم نیست، اما بالاغیرتاً نذار اسبابام رو بریزن بیرون. این دفعه به ارواح خاک ننه جبران می کنم. دعام کن، یه جوری بشه همین جا زندگی کنم. اینجا هم خیلی سخت پیدا شد. من می دانم دعات می گیره، برا خدا عزیزی. » دستم را از ضریح رها می کنم و یک مهر از جا مهری برمی دارم. سر می گردانم و قبله را پیدا می کنم و قامت می بندم. تندتند حمد و سوره می خوانم و به رکوع می روم. فضا برایم سنگین است. انگار محیط برایم نچسب است. حال خوبی نیست. به در بزرگ روبه رو نگاه میکنم. دو تا مرد قدبلند به داخل می‌آیند و یکی از آنها کنار می‌ایستد، آن یکی نزدیکم می شود، یک شال سبز دور گردنش انداخته است. سرش را نزدیک می کند و می پرسد: «چی میخوای آبجی؟ » به تته‌پته می افتم. حالم را که می بیند لبخندی می زند و از من می خواهد که دنبالش بروم. از کوچه پس کوچه های آشنا و ناآشنا رد می شویم. خیابان مهدیه هستیم. توی کوچه می پیچد و تا وسط کوچه می رویم. دستش را بلند می کند و می گوید: «این در را بزن. به مادرم بگو که سید احمد گفته مشکلم رو حل کن. »
چشمم را باز می کنم. خبرم توی سجده خوابم برده است. با خجالت به اطرافم نگاه می کنم. مثل اینکه کسی حواسش به من نیست. زود بلند می شوم. سرم را رو به امامزاده می کنم و دستم را روی سینه‌ام می گذارم و… خداحافظ. توی راه خانه به خوابی که دیده‌ام فکر می کنم. به اینکه اسباب و اثاثم را باز باید از خیابان جمع کنم. ای کاش خواب نبودم و همه چیز راست بود. بازهم توی خیابان‌ها پرسه می زنم. نمیدانم چرا از خیابان مهدیه سر درآورده ام. کوچه‌ای که توی خواب دیده ام، صد قدم بالاتر است. وقتی که به دهنۀ کوچه می رسم، ناخودآگاه می‌ایستم. سرم را می کنم توی کوچه. از بس باریک و کج و معوج است وسطش معلوم نیست. هوس می کنم بروم خانۀ توی خواب را پیدا کنم. در سفید آهنی بزرگ، خودش است. نگاهش می کنم؛ شاید درزی یا سوراخی داشته باشد و داخلش معلوم شود. چشمم را نزدیک درز در کرده ام. صدای بلندی قلبم را از جا درمی آورد. سرم را پس می کشم، ولی آنقدر نزدیک در هستم که نمی شود خودم را به کوچۀ علی چپ بزنم. در باز است و یک زن سن و سالدار و جاافتاده با تعجب نگاهم می کند. همان طور که نفسم به زور بالا می آید، با تته‌پته می گویم: «مادر می ذاری حیاطت رو جارو کنم؟ تمیز جارو می زنم ها. » از این حاضرجوابی خودم متعجبم و کیف می کنم. زن صورتش باز می شود و می گوید: «خواهش می کنم، بفرمایید. » جاروی گوشۀ حیاط را نشانم می دهد و من برش می دارم. خودش هم از پله ها بالا می رود و دیگر نمی بینمش.
فردا هم باید صبح زود بروم خانۀ حمیده خانوم کلفتی، اما دلم گرم است که پول خوبی وقت رفتن می گیرم. یاد خوابم می افتم و آن جوان. شاید هم خود امامزاده بود، اما امامزاده اسمش احمد نبود. شاید خواسته کارم را درست کند. اینجا هم برای کلفتی بد نیست.
یک لحظه ترس برم می دارد. اصلاً زن کجا رفته است؟ کاش جارو را ول کنم و برم پی زندگی ام. آشغال ها را با خاکانداز برمی دارم. صدا می زند : «دخترم تمام کردی بیا یک چایی بخوریم. » توی بالکن بساط چایی چیده است. حوصلۀ گپ‌زدن با زن را ندارم. دستم را لب حوض می‌شویم و از پله‌ها بالا می‌روم. هنوز ننشسته با کنجکاوی توی خانه را سرک می‌کشم. یک عکس آشنا روی دیوار است. یک عکس با شال سبز. زیرش نوشته است: شهید سید احمد برقه‌ای دلم می‌لرزد. چشمم پر از اشک می شود… پایم سست می شود و…

با هیجان پرسید: «یخ در بهشت خوردی تا حالا؟»
خندیدم و گفتم:«ها!»
گفت:«نه نخوردی. هرچی خورده باشیا، یخ در بهشت آقام نمی‌شه. یادش به خیر!تابستونا کارش بود. هر روز با یه قالب بزرگ یخ برمی‌گشت خونه. دیگ می‌آورد وسط حیاط، از ئی گونی‌های سفید بزرگ هستا، یخ رو می‌نداخت توش و می‌ذاشت ته دیگ. بعد با دسته هاون می‌افتاد به جونش، قشنگ می‌کوبید. یخ کوبیده… شربت مربا…نمیدونی. ننه‌ام از همو موقع مرباهایی می‌پخت که بیا و ببین…
آقام خدابیامرز اینا رو کاسه می‌کرد، قشنگ با طعمای جورواجور می‌ذاشت تو ئی جعبه‌های سفید یونالیت، می‌برد لب اروند می‌فروخت. بیشتر وقتا مویم می‌ذاشت ترک دوچرخه و می‌برد. قشنگ یادُمه روی جعبه، درشت، با رنگ گلی نوشته بود، یخ در بهشت.»
بعد سرش را آورد جلو و آهسته گفت:«ببین! می‌خوام برا همه بچه‌های آشپزخونه درست کنُما؛ یخ در بهشت شیرازی. ئی شربته می‌ریزی رو یخ کوبیده…اوووووم! جان آدم حال می‌یاد بُخدا!»
چنان با لذت و ولع توصیف می‌کرد که آب دهانم راه افتاده بود. انگار چند دقیقه‌ای هم مرا برده بود به رؤیای یخ در بهشتش.
با صدای سوت خمپاره‌های پشت هم و ویراژهای عمو، از رؤیای شیرین محبوبه بیرون پریدم. عمو داد زد:«محکم بچسبین!»
دوروبر بیمارستان شلوغ‌تر از همیشه بود. آمبولانس‌های خاک‌مالی‌شده ایستاده بودند بیرون محوطه. تقریبا همه می‌دویدند. امدادگرها مجروح‌ها را می‌آوردند سمت آمبولانس‌ها.
…خانم ساکی روی سکوی جلوی ساختمان آجری بیمارستان ایستاده بود و همین که ما را دید با خوشحالی داد زد:«بچه‌ها بدویین! یخا رسید.»
و خودش پله‌ها را دوتایکی دوید سمت ما. محبوبه گفت:«نیگاشون کن! چقدم مشتاقن!»
خانم ساکی انگار که تازه دیده باشدش، زد روی شانه‌اش و گفت:«اِ! تو هم آمدی محبوبه جان؟ بدو، بدو! یه سر ئی یخو بگیر ببریم. می‌خوای با گوشه مانتوت بگیر دستت سِر نشه.»
گفتم:«چه خبره خانم ساکی؟!»
_خبر؟ نشنیدین مگه؟ دیشب حمله سختی بوده. خدا می‌دونه چقد زخمی آوردن، چقد شهید. بیشترم بچه‌های اصفهان و شیرازن طفلکا…
به اینجا که رسید، یک لحظه ایستاد، صدایش آهسته‌تر شد و گفت:«سردخونه دیگه جا نداشت. خو ماشینم نیست که ببردشون. تو ئی گرما… بچه‌ها تا صبح ملافه خیس کردن، بالا سرشون باد زدن…»
پشت ساختمان، زمین خاکی بزرگی بود. روی زمین، ردیف به ردیف، کنار هم جنازه چیده بودند. خانم ساکی دیگر انگار با خودش حرف می‌زد: «خو نمی‌خوایم بو بگیرن… شاید مادره بخواد پیشونی بچه‌شه ببوسه.»
صدای خانم ساکی توی سرم می‌چرخید:«بیا جونم! بیا ئی یخا رو بکوبیم!»

امروز طوبی منتظر است تا بعد از این یک سال، قلک آخر به قلک‌ها اضافه شود. امروز آمدن این قلک معانی زیادی خواهد داشت. اگر قلک را حمود بیاورد یعنی اینکه پای حرفش ایستاده؛ اگر صفیه قلک را بیاورد، یعنی حمود در مقابل فشارهای فامیلش کمر خم کرده و واداده؛ که بعید است. و اگر هر دوشان قلک را بیاورند یعنی… یعنی الحبُ عذابٌ؛ یعنی این دو واقعاً عاشق هم هستند. صدای زنگ در بلند می‌شود و طوبی باز هم دلش هُرّی می‌ریزد. ده سال است که وقتی صدای زنگ در می‌آید دلش هُرّی می‌ریزد پایین. منتظر است. منتظر حسن و یا خبری از او. حسن سی وچند سال پیش از خانه رفت و برنگشت. هشت‌نه سالی پی‌اش گشتند و وقتی نشانی از او نیافتند، یک مراسمی شبیه ختم برایش گرفتند. حسن، برای طوبی دیگر زنده نبود. یعنی مرده بودنش خوش‌ترین خبری بود که می‌شد برایشان آورد. این هشت‌نه سال را، با چیزهایی که از شکنجه‌گاه‌های صدام شنیده بودند، بهتر می‌دانستند حسن مفقود و یا کشته شده باشد، تا اینکه زیر تیغ و اسید و کوره و عذاب زنده باشد. حسن از همان بچگی ضدبعث بود که داستانش مفصل است. هشت‌نه سالی دنبالش گشتند و بعد ترجیح دادند به جای ذره‌ذره آب شدن، باور کنند که حسن رفته است، حسن شهید شده است. تا اینکه ده سال پیش، یکی از اقوام ایرانی خبر آورد که از قضا، ماشینِ تازه از کارخانه درآمدۀ صفرکیلومترشان را دزد می‌زند. پی جور می‌شوند و شخصی نشانی پیرمردی را در فلان ده کوره می‌دهد که می‌توان نشانی هر گم شده‌ای را از او گرفت. سراغ پیرمرد می‌روند و ماشین صفرکیلومتر را به نشانی دقیقی که او داده پیدا می‌کنند. فامیل ایرانی که اوضاع را این چنین می‌بیند، وقتی برای تشکر و شیرینی دادن سراغ پیرمرد می‌رود، از دهانش درمی‌آید و ماجرای گمشدۀ خاله طوبی را برایش نقل می‌کند. پیرمرد اسم پدر و مادر و گم شده و… را می پرسد. بالاپایین و حساب کتاب می‌کند و بعد ضجه‌ای می‌زند و از هوش می‌رود. پیرمرد وقتی به هوش می‌آید، به شیر پاک فرد گمشده درود می‌فرستد و می‌گوید نشان به آن نشان که این گمشده یک ماه‌گرفتگی روی سینه دارد و یک چشمش کم‌سو است و وقتی از خانه می‌رفته سوره حدید می‌خوانده، زنده است و الآن در جای تاریکی نشسته است. فامیل ایرانی بیشتر پی‌جور می‌شود؛ که پیرمرد روشن‌ضمیر بار دیگر ضجه می‌زند و از هوش می‌رود و وقتی به هوش می‌آید التماس می‌کند که بیشتر از این نپرسند و بدانند که گمشده‌شان زنده است و دعا کنند سلامت برگردد. و حالا ده سالی است که وقتی صدای زنگ در می‌آید، طوبی دلش هُرّی می‌ریزد که نکند حسن پشت در باشد، و یا کسی که از حسن خبر دارد. طوبی زیر لب صلوات می‌فرستد و در را باز می‌کند. یکی شبیه حسن پشت در است. حمود با ظاهری که در این یک سال عوض کرده و معقول‌تر شده، قلک‌به‌دست پشت در ایستاده است. احتمال اول، درست از آب درآمد و حمود تنها آمد. یعنی اینکه سر حرفش هست. حمود می‌گوید: قرار بود با صفیه بیایند که خیلی اورژانسی از صفیه دعوت می‌شود در مراسمی ملی برای بانوان پیانو بنوازد و صفیه از حمود می‌خواهد قلک را سریع‌تر ببرد و سلام و عذرش را به مامانی برساند. طوبی خوشحال می‌شود و احتمال سوم را هم مقدر می‌داند که الحبُ عذابٌ!

پس از اینکه طلبه مدرسه علمیه حقانی شد، آیت‌الله بهاءالدینی را پیدا کرد. سخت شیفته‌اش شد. بر این باور بود که: «اینها فخر دین هستند، وجودشان پر از فیض است و سرچشمه‌های درک حضرت حق هستند. باید زانو زد و از محضرشان عرفان نظری و عملی را آموخت. » جلال آن درسی را که باید یاد می‌گرفت، خوب از بر کرد. نشان به آن نشانی که وقتی در جلسه‌ای، آیت‌الله بهاءالدینی بین آنها حاضر شد بی‌مقدمه گفت: «در بین شما، یکی از سربازان امام زمان حضور دارد و به‌زودی از بین شما خواهد رفت.
آیت‌الله بهاءالدینی چندین بار گفت: «آنکه اذان را با معنا می‌گو ید، اذان بگوید. » منظورش جلال بود. شهید که شد، عکس جلال را خدمت ایشان بردند. بی‌اختیار شروع به گریه کرد. جوری که اشک‌ها روی عکس شاگردش می‌افتاد. همان جا دست کشید روی عکس و گفت: «امام زمان از من یک سرباز می‌خواستند، من هم آقای افشار را معرفی کردم. اشک من اشک شوق است.»

بعد از نماز راه می افتم تا برای آخرین بار به دیدار دوست بروم. همان دوستی که اثیب می خواست با دستان او به خاک سپرده شود. حتی برای ایستادن جا نیست. موج پی موج از هر کوچه به سوی حرم روان است. موجی من را به کوچۀ باریکی می راند. نگاهم به اطراف است تا شاید گلدسته و گنبدی ببینم. فکر می کنم حرم که این قدر دور نبود. از فروشندۀ دهین، شیرینی عربی، نشانی حرم را می پرسم. پیرمرد که عرقچین سفید بر سر دارد بیرون می آید و پشت سرم به گلدسته ها اشاره می کند که از لای چند ساختمان می درخشند. سیل جمعیت چرا به این سو رانده است. برمی گردم. به سختی وارد حرم می شوم. نزدیک ضریح نمی توان رفت. اگر هم بتوانی مجبوری پاهای بی شماری را لگد کنی؛ به دیگران تنه بزنی و کسی را برنجانی. در حجره هایی که علما تا ابد آرمیده اند دنبال کتاب دعا می گردم. حتی کتاب دعا هم پیدا نمی شود. قرآنی برمی دارم و وسط صحن می نشینم. آیاتی می خوانم و بعد به نماز می ایستم. هیچ زیارتی بدون خواندن زیارت امین الله در این حرم کامل نیست. بلند می شوم و باز جست‌وجو می کنم. مفاتیحی پیدا نمی کنم. لابه لای قرآن ها کتابی را میابم که نامش خوانا نیست؛ با جلدی قهوه ای رنگ. بازش می کنم. کتابی است سرشار از دعاهای مخصوص امیرمؤمنان. زیارت امین الله را که می خوانم، بار دیگر به سوی حرم می روم. برای آخرین بار جلوی ایوان طلا می ایستم. لب هایم آرام تکان می خورند و رازهای دلم را فاش می کنند. کنارم پیرمردی می نشیند که نمی تواند تکان بخورد. پسر جوانش مکانی را برایش آماده می کند. بوی او برایم آشناست. تا دعا را تمام می کنم نه اثری از پیرمرد است، نه پسرش. در این هنگام با صدای فردی با لهجۀ اصفهانی که دنبال کتاب دعاست به خود می آیم. کتاب را به او می دهم و می گویم: «هر دعایی که بخواهی در این کتاب هست. » به راه می افتم، ولی برمی گردم تا اسم کتاب را بدانم. دستی به جلد کتاب می کشم. مرد اصفهانی هم نمی تواند آن را بخواند. داخل کتاب را باز می کنم. – نبراس امیرالمؤمنین. کلمۀ نبراس در ذهنم نقش می بندد و با این فکر که معنای آن چیست به راه می افتم تا مهیای حرکت شوم.

سال اولی که آمده بودم و حتی معنی موکب را هم نمی دانستم تصور می کردم هر وقت خسته شدیم در اولین جایی که سر راهمان باشد می خوابیم. سفر دوم فهمیدم موکب هایی که حمام و لباس شویی و جای خنک دارد را بعضی نشان می کنند و هرجایی که دم دستشان بود نمی خوابند. سفر سوم با دانشجویی آشنا شدم که با کاروان دانشجویی آمده بود و اولین شبی بود که در موکب ایرانی می ماند. می گفت: «بعضی ها فکر می کنند ارتباط فرهنگی توی اربعین، یعنی قیمه عربی خوردن، دشداشه پوشیدن و با نوحه عربی سینه زدن. ولی به نظر من خیلی بیشتر از این حرف هاست. » گفت: «در اولین قدم من و دوست هام تصمیم گرفتیم فقط توی موکب های عراقی بخوابیم؛ همون هایی که یه چادر کوچیک زدند، با یه سرویس بهداشتی صحرایی. چون می دونیم این ها کسایی هستند که یک سال پس انداز کردند تا میزبان زائر امام حسین باشند. انصاف نیست توی ذوقشون بزنیم. » بعد از حرف های آن دانشجو فهمیدم که انتخاب موکب هم حساب وکتابی دارد. شاید برای هر زائر معمولی بعد از چندین کیلومتر پیاده روی اولین انتخاب موکبی باشد، خنک با تعداد زیادی سرویس بهداشتی، حمام، ماشین لباسشویی و امکانات ماساژ. اما یک زائر بالاتر از معمولی، در انتخاب جای خواب به موضوعاتی مثل ارتباط فرهنگی و وحدت هم فکر می کند. وقتی آنچه ما را دور هم جمع کرده یک موضوع فراملّی است، پس باید برای کنار هم بودن هم وقت بگذاریم. از این میزبان مهربان و دست ودلباز نباید فراری باشیم. ادب مهمانی این است کمی هم کنار میزبان بنشینی، تشکر کنی و احوالش را بپرسی.

مادر مهدی که صدای در برایش مشکوک بود، گوشه پرده پنجره را کنار زد و نگاه کرد. مجید را دید که در را باز کرد. همان دو نفر بی هیچ حرفی وارد خانه شدند. سؤال مجید هم بی فایده بود.
_با کی کار دارید؟
یکی از آنها مجید را هل داد و در را بست. مادر رو به آسمان کرد.
_خدایا! خودمان ره به تو سپردیم.
زهرا هراسان به مادر نگاه کرد. بعد سریع نگاهی به اطراف انداخت تا چیز مشکوکی در خانه نباشد. به کتاب افتاد که روی طاقچه جا مانده بود.سریع آن را برداشت و به اتاق رفت. چادر به سر کرد و آن ا زیر چرخ خیاطی که وسط اتاق، در حال کار مانده بود، پنهلن کرد و خود نیز مشغول کار با چرخ خیاطی شد. مادر چادر نماز را به سر کرد و سریع سجاده را پهن کرد و مشغول نماز شد. نیروها وارد خانه شدند. مجید هم به دنبالشان وارد خانه شد. به اطراف نگاه کردند. مادر را در حال نماز دیدند. یکی از آنها رو به مجید کرد.
_پدرت کجاست؟
_بیرون. سر کار.
به دو نفر همراهش گفت: « شما زیرزمین و حیاط را بگردید.» نیروها بیرون رفتند. یکی از آنها ماند. اتاق را به هم ریخت. با حرص به مادر نگاه کرد که همچنان مشغول نماز خواندن بود. به طرف اتاقی رفت که زهرا در آن بود. مادر نگران شد. همچنان سر سجاده نشسته بود و وجعلنا را می خواند. مرد وارد اتاق شد. نگاهی به اطراف انداخت و سرسری برگشت؛ گویی، اصلا زهرا را ندیده بود. دوباره رو به مجید پرسید: «پس گفتی پدرت سر کار است؟!» مجید اخم آلود و ترسیده سر تکان داد. مرد بیرون رفت. مجید داشت در ذهن محاسبه می کرد که آیا تا رسیدن اینها به مغازه، مهدی می تواند کتاب ها را رد کند یا نه. مهدی تمامی کتاب های حکومت اسلامی را به سرعت جمع کرد و در کارتن ریخت. بعد نگاهی به اطراف انداخت تا جای مناسبی پیدا کند. فکری به خاطرش رسید. کارتن ها را جلوی مغازه در باغچه کنار جوی و پای درخت گذاشت، جوری که زباله به نظر برسد. یکی دو گونی نیز روی آنها کشید و به مغازه بازگشت. در همین حال، نیروهای ساواک سررسیدند و وارد مغازه شدند. مهدی با خونسردی مشغول خواندن کتاب بود. با دیدن آنها سلام کرد.
_سلام. بفرمایید!
زین الدین کجاست؟
_من زین الدین هستم.
_پسرش هستی؟ قبل از اینکه همه مغازه به هم بریزد خودت بگو کتاب ها کجاست؟
_اینجا کتاب زیاد داریم، شما کدامش را می خواهید؟
ساواکی به دو نفر دیگر اشاره کرد که کار خود را شروع کنند. آنها یکی یکی قفسه ها را به هم ریختند و کتاب ها را کف مغازه ولو کردند.
_آن کتاب چیست دستت؟
مهدی کتاب را به طرف او گرفت.
_کتاب جالبی است. اگر بخواهید می توانم بهتان هدیه بدهم.
ساواکی کتاب را گرفت و جلد آن را نگاه کرد. روی جلد نوشته شده بود «انقلاب شاه و ملت»

ننه بقچه‌ی پر از کلاه و شال را که بافته بود، برداشت. من هم کلاهم و نامه را که مدرسه گفته بود برای جبهه بنویسم، آماده کردم. صدای اذان ظهر مسجد بلند شد. ننه بقچه را برد. رفتم وضو بگیرم که شیرین و چندتا از همکلاسی‌هایم را دیدم. کلاه و شال‌هایی که بافته بودند دستشان بود. همه سیاه، سرمه‌ای و قهوه‌ای بود. فقط کلاه من سفید بود. بچه‌ها نامه‌هاشان را به یکدیگر نشان دادند. شیرین خندید و گفت: کلاه سفید که به درد جبهه نمی خورد!
یکی دیگر از همکلاسی‌هایم شال گردنش را که با کاموای سرمه‌ای بافته بود باز کرد: ببین چقدر خوب است. نه مثل تو که زود چرک میشود!
محلش نگذاشتم. نامه و کلاهم را توی کیفم گذاشتم. شیر آب را باز کردم و وضو گرفتم. اما سر نماز، همه حواسم به کلاه بود. اگر کسی نپسندد؟ اگر به درد رزمنده‌ها نخورد؟ برای همین بعد از نماز با عجله پایین نامه نوشتم:
«ببخشید رنگ کلاهم خوب نیست. چون خواستم ننه‌ام نفهمد کلاه می‌بافم، لباس عید خودم را شكافتم. حالا اگر شما آن را نخواستید بدهید به بچه‌تان. حتما بچه‌تان از آن خوشش می آید.» و نامه را توی پاکت گذاشتم..

سه دیگ بزرگ و چُدنی وسط حیاط خانۀ زائر بود. شعلۀ کم رمقی دیگ ها را حرارت می داد. دیگ اول شله زرد بود. دیگ دوم برنج و دیگ آخر خورشت قیمه. زن ها دور دیگ ها می چرخیدند و زیر لب نذر و نیاز می کردند. دختر چشم سبز هم بود. با شیشۀ گلاب و کاسه ای پر از دارچین. دخترک ساکت بود و به زن ها نگاه می کرد. چرا این دختر همیشه ساکت است؟ نکند لال باشد. زائر با دشداشه ای سیاه رنگ دم در ایستاده بود. یکی از زن ها گفت: «صلوا علی محمد و آل محمد. » و در دیگ را برداشت. همه صلوات فرستادند. چهرۀ سبزۀ زن بین بخار غلیظ دیگ گم شد. ملاقه ای بیل مانند آوردند. زنی درشت هیکل شروع به هم زدن برنج ها کرد که اولین بعثی را دخترک چشم سبز دید. سرباز بعثی از پشت بام خانه به دخترک زل زده بود. سرباز انگشتش را به روی بینی اش گذاشت؛ یعنی: «هیچی نگو! » دخترک با تمام توان جیغ کشید و چشمانش را بست و ندید که کریم با قنداق سلاحش ضربه ای به سر سرباز عراقی زد. سرباز تل وتلو خورد و از پشت بام به کف حیاط افتاد. دخترک هنوز جیغ می کشید. زائر سراسیمه دوید به سمت دختر.
کریم گفت: «زائر… زائر… »
عبدالزهرا هم خودش را به خانۀ زائر رسانده بود. زائر گفت: «چی شده؟ »
–دارن میان… دارن میان اینجا.
عبدالزهرا به کریمِ سر تا پا گِلی کمک کرد که پایین بیاید.
–خودم دیدمشون… چند تا تانک دارن… دویست سیصد تا هم سرباز هستن… دارن میان زائر… الانه که برسن…
عبدالزهرا با سرعت به بیرون دوید. دخترک هنوز گریه می کرد.
زائر طنابی آورد و با کمک خلیل دست و پای سرباز را بستند. خلیل رو به زائر کرد و گفت: «زائر! »
–ها.
–عموکاظم هم با اون هاست.
–با کی ها؟
–با عراقی ها! با بعثی ها. خودم دیدم.
–عموکاظم؟
–ها به خدا، عموکاظم با عراقی ها رفیقه… دیدم دارن با هم می خندن. چایی می خورن… بعد عموکاظم همه چی رو بهشون گفت!
–همه چی یعنی چی؟
–نمی دونم. عربی حرف می زدن… ولی فکر کنم داشت بهشون می گفت که ما چند نفریم… داشت بهشون آمار می داد که ما کجاها کمین کردیم!
–استغفر اللّه… می فهمی چی می گی بچه؟
–به خدا راست می گم.
صدای مهیب و وحشتناکی جملۀ کریم را قطع کرد. زمینِ زیر پایشان آن ها را به آسمان پرتاب کرد! گوش کریم سوت می کشید. فقط سوت می کشید. دیوارها مثل ورقه های کاغذ به هوا می رفتند، چرخی می خوردند و روی هم می افتادند. زائر به راست می رفت و دستش سمت چپ پرواز می کرد.
کریم دستش را روی شانۀ زائر گذاشت و تکانش داد. آن شانه ای که هنوز دست داشت.
–زائر پاشو! زائر بگو من الان باید چیکار کنم؟ زائر!…
پیرمرد، پیرتر از همیشه، بی حرکت دراز کشیده بود. دشداشۀ سیاهش خیسِ خون بود. کریم یاد زن ها افتاد. یاد دخترک چشم سبز. لی لی کنان به طرف دیوانیه رفت. «اون سرباز عراقیه کجاست؟ چه جوری غیبش زده؟ مگه دست و پاش رو نبسته بودیم؟ نکنه اون سلاحم رو برده؟ » دم دیوانیه ایستاد و با صدای
بلند گفت: «کسی اینجا هست؟ یا اللّه… من ایرانی ام. یا اللّه… کسی صدام رو می شنوه؟ انهَ ایرانی، نترسید! »
صدایی نمی آمد. «پس کجا رفتن؟ دخترک چشم سبز چی شد؟ » صدای ضعیفی از یکی از اتاق ها آمد. خلیل لنگ لنگان به داخل رفت. صدای گریۀ یک نوزاد بود. «صدا از کجاست؟ تو کدوم اتاقه؟ » کریم اتاق های پر تعداد خانه را برای پیدا کردن نوزاد می گشت و می گشت. صدا نزدیک و واضح تر شد. کمد چوبی سفیدی نظر خلیل را جلب کرد. صدا از کمد بیرون می آمد. کمد را باز کرد. نوزادی پارچه پیچ شده، سرخ از گریه، گوشۀ کمد بود. بین لباس ها. کریم با احتیاط زیر کمر نوزاد را گرفت و آن را بلند کرد. نوزاد بی وقفه گریه می کرد. «تو دیگه کی هستی؟ مامانت کجاست؟»

مردی میانسال، با دو دست شانه های جوانی را می گیرد و با زبان ترکی عجز و التماس می کند. خیلی زود می فهمی که دعوا نیست؛ پسر و پدر هستند. حسین می گوید: «عباس تو که ترکی می فهمی اینا چه میگن؟ »
گوش تیز می کنی. برای حسین می گویی: «پدره اومده بچه را برگردنه خونه و اونم زیر بار نمی ره… »
گز می کنی طرفشان. انگار خودت را می بینی و علیرضا را که با هم جنگ و دعوا دارید. هرچند می دانی که بچه ات اهل این دعواها نیست. اگر پیدایش کنی و بگویی برگردد شیراز، نه نمی گوید. فقط سرش را می اندازد پایین و می گوید: «باشه می آم » بعد لبخندی می زند و می گوید: «اما فردای قیامت خودت جوابگو باش » با داد و فریاد پیرمرد، از خیال علیرضا می آیی بیرون. پیرمرد که می زند زیر گریه، شانۀ جوان را می گیری. جوان میان قدی است با موهای لخت طلایی به رنگ ساقۀ گندم. می گویی: «حرمت بابات را
داشته باش عزیزم » و بغض کرده پیشانی کک مکی اش را می بوسی. سرش را پایین می اندازد و
بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد، می گوید: «لابد شما هم اومدین کسی را برگردونین خونه؟! » با اشارۀ سر حالی می کنی که درست حدس زده است. می پرسی: «شما علیرضا هاشم نژاد را نمی شناسید؟ »
می رود توی فکر و می گوید: «نه، بچۀ کجا هست؟ »
– اصالتاً فسایی هستیم، اما شیراز می شینیم…
– نه نمی شناسم، بچه های فسا بیشتراشون تو گردان فجرن…
او دست می اندازد دور گردن پدرش و می گوید: «حالا شما بگین طوری برگردم؟ آخه گیرم پدرای همۀ این رزمنده ها می اومدن دنبال بچه هاشون، کی باید می رفت عملیات؟ حتماً یتیما دیگه؟! » پدرش همچنان هق هق می کند. معلوم است مشکل سختی دارد. مچ دست جوان را می گیری و می گویی: «به حرف بابات گوش کن عزیزم… » این بار محکم تر توی رویت می ایستد؛
– چی را گوش کنم؟ خدا کند علیرضای هاشم نژاد را تا بعد از عملیات پیدا نکنی که تو هم بخوای اون بی زبون رو اذیت کنی…
– آخه…
– آخه نداره پدرجون! اگه علیرضا اومده بود جبهه که وقت عملیات تو بیای برش داری ببریش که نباید می اومد. برید به کار و زندگی خودتون برسید. اگه علیرضا شهید شد که خوش به حالش می شه، اگه هم زنده موند که خودش شیراز و نمی دونم فسا یا هرجایی که خونه و زندگی داره بلده و می آد پیشتون… چرا بی رضای خدا حرف می زنید؟حاج داوود هم انگار این را متوجه می شود که سقلمه ای می زند به پهلویت و
می گوید: «عباس بریم » پشت سرت را که نگاه می کنی، پیرمرد همچنان گریه می کند…
نزدیک ظهر است که به دژبانی پادگان لشکر نوزده فجر می رسید. تابلو را می خوانی که مطمئن شوی راه را درست آمده اید. «به پادگان شهید محراب آیت الله دستغیب خوش آمدید » شلوغ است و کسی را به داخل راه نمی دهند. مجبور می شوی از افراد هر وانتی که از راه می رسد، سراغ علیرضا را بگیری. آن هایی که از عملیات برگشته اند، با بقیه که از اردوگاه های دیگر می آیند، فرق دارند. سر و رویشان گِلی و لباس هایشان خونی و چرب و چیلی است. نای حرف زدن ندارند و لب هایشان خشک می زند.
– نه، ما که ندیدیم!
– کدوم گردان بودین؟
– امام مهدی…
– شما بگو بچه ات کدوم گردان بوده؟
– نمی دونم، قبلش تو گتوند مربی مخابرات بود… پیش یه آقایی به اسم مقدسی…
– مقدسی را دیدم، اما علیرضا را نه…
– اصلاً شما تو عملیات بودین؟
– بَه، می بینی که داریم از اونجا می آیم، فقط یه سر زدیم 35 کیلومتری، و اومدیم اینجا.. تا حسین بخواهد برایش بگوید، به طرف لندکروز گل مالی شده ای می روی که از راه می رسد. یک دست را به لبۀ اتاق می گیری و یک دست را به یقۀ بادگیر راننده که میانسال است و موهایش جوگندمی می زند.
می گویی: «شما حتماً خودتون بچه دارین، تو را خدا بگین من چطور بچه ام را پیدا کنم؟ »
– اسمش چیه؟
– علیرضا هاشم نژاد
می رود توی فکر و لب را با دندان می چیند. بعد چانه اش را می خاراند و می گوید: «پاسداره یا بسیجیه؟ اصلاً کدوم گردانه؟ »
جان به لبت می کند. تا بخواهی برایش بگویی، جوانی که پشت وانت دهانش مشغول است و پیشانی اش را هم پانسمان کرده اند، با دهان پر می پرسد: «گفتی اسمش چی بود؟ »
– علیرضا هاشم نژاد
– بچۀ شمان؟
– بع..له…
لقمه را فرو می دهد.
– هه… تو بهداری 35 کیلومتری می خوره و می خوابه
ماتت می برد. راننده هم سرک می کشد و نگاهش می کند. نگاهی به حاج داوود و حسین می کنی. آن ها به طرفت می آیند. «جوان گفت علیرضا تو بهداری می خوره و می خوابه… گفت… آخه علیرضا که کارش تو بهداری نیست… نکنه اشتباهی… نه، علیرضا از امدادگریم یه چیایی می فهمید… شاید به این کارش بیشتر نیاز بوده که…