برشی از کتاب قصه های پیامبران 9:
یونس (علیه السلام)بی خبر از همه جا درون معده ی نهنگ با انتظار سرنوشت خدا نشسته بود.خواست خدا این بود که نهنگ به سوی ساحل دریا حرکت کند.عاقبت ماهی بزرگ دهان باز کرد و یونس را نزدیک ساحل دریا حرکت کند.عاقبت ماهی بزرگ دهان باز کرد و یونس را نزدیک ساحل دریا به بیرون افکند.
چشم یونس به روشنایی روز آشنا شد.کمی شنا کرد و قدم در ساحل دریا گذاشت خسته و بی رمق بر ماسه ها افتاد و بی اختیار پلک هایش بسته شد.وقتی چشم باز کردنگاهش به درخت کدویی افتاد که بالای سرش روییده بود.درختی که یونس هنگام امدن به ساحل آن را ندیده بود….
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.