معرفی کتاب قصه های پیامبران 5:
صبح فردا کاروانی به چاه نزدیک شد مردی سطلش رادر چاه انداخت و بعد طناب را کشید.سطل سنگین بود.با کمک دیگران آن را بالا آورد.چه می دید پسری بسیار زیبا بر طناب آویزان بود.مرد خوشحال شد فریاد زد:خواستم آب بردارم مروارید نصیبم شد.کاروان یوسف را همراه خود به مصر برد.و در بازار برده فروشان وزیر پادشاه یا همان عزیز مصر او را خرید و به همسرش زلیخا که بچه نداشت بخشید.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.