برشی از کتاب دعبل و زلفا:
دختر با چابکي درون خمره اي گلي که خالي بود پريد.درآن لحظه که مي خواست درون خمره بنشيند چرخيد و دعبل را کنار جعبه هاي هلو و انار ديد. او را شناخت و تعجب کرد که در آن موقعيت مي بينيدش. صداي سم اسبي شنيده شد. در خمره پنهان شد و ميوه فروش سبد انجير را روي خمره گذاشت.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.