از حرفی که شنیدم جا خوردم. فرهاد داشت می گفت رضاشاه پسر احمدشاه بوده! نا آگاهترین آدم ها چنین مطلبی را نمی گفتند. فکر کردم دارد به عمد حرف های چرت و پرتی می زند تا موضوع مورد بحث را کلاً به بیراهه بکشد. رو کردم به فرهاد و گفتم: «کاری به این کل انداختن هایتان ندارم، اما… اینی که گفتی مسخره است فرهاد جان. »
فرهاد با قیافه ای حق به جانب گفت: «اتفاقاً درستِ ماجرا همینی است که گفتم. چیزی که یحیی دیروز گفت مسخره و چرت است نه حرف من. »
و گفت: «کافی است یک کوچولو زحمت به انگشتان مبارکتان بدهید و کتاب های تاریخ مربوط به آن سالها را ورق بزنید. »
از حرفی که زد، چشم هایم از حیرت چهار تا شد. داشت حرف ها و ادعاهایش را ارجاع می داد به کتابهای تاریخ. یحیی هم مثل من از آن همه اطمینانی که در لحن فرهاد بود حیرت کرده بود و داشت ناباورانه نگاهش می کرد. فرهاد پرسید: «چرا این جوری نگاهم می کنید؟! رودست خوردید و فکر نمی کردید دروغ هایتان رو بشود؟!
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.