برشی از کتاب آخرین نشان مردی:
آقای عطاری و طوبی خانم برای افطاری آمدهاند خانه ما. مامان برای اینکه پز بدهد، میگوید: «مقاله حامد از یک مجله خارجی پذیرش گرفته.»
آقای عطاری که با بیرحمی هرچه تمامتر مشغول انتقام از لحظات گرسنگیاش است، با دهان پر میگوید: «هَه هیه» که نمیدانم دارد میگوید «تبریک» یا «تهدیگ».
طوبی خانم درحالیکه بدون توجه به بقیه برای بار سوم بیمحابا شُلهزرد میکشد، به من میگوید: «خب حامدجان حالا چی میشه؟»
میگویم: «خب یعنی میتونم از پایاننامهم دفاع کنم.»
ـ خب بعدش چی؟
این بعدش چی همان دغدغه اصلی من است. میگویم: «احتمالاً دکترا بخونم.»
«بعدش چی؟» بعدی را همه دستهجمعی به من میگویند.
برای اینکه بحث را تمام کنم، همه جوابهای احتمالی را با هم میدهم: بعدش میرم خدمت، بعدش هم دنبال شغل میگردم.
آقای عطاری میگوید: «خب حامدجان. پس ازدواج چی؟»
میدونی که مردا به یه سنی که میرسن باید هم خودشون رو بدبخت کنن هم یه نفر دیگه رو.
بابا میگوید: «اتفاقاً به اصرار خود حامد میخواستیم برای یه موردی بریم حرف بزنیم که نشد.»
آقای عطاری میگوید: «حالا اینقدر هم زود نه.». بعد هم یک دیالوگ از اصغر فرهادی میدزدد و میگوید: «این عاشق شده و نمیفهمه با جیب خالی نمیشه زندگی کرد، شما که میفهمین چرا میخواستین برین با اونا حرف بزنین؟»
بابا میگوید: «ولی معلوم بود طرف وضعشون خوبه.»
ـ تو کی رفتی تحقیق کردی؟
ـ همچی فوری به ما نه گفتن که وقت نشد برم تحقیق کنم.
ـ عجله کردی. صبر میکردی جواب مثبت بدن و اینا برن خونه بخت بعداً تحقیق کنی. حالا چهجوری فهمیدی
وضعشون خوبه؟
بابا میگوید: «راستش وقتی کیف دختره رو از سارق پس گرفتم دیدم توی کیفش پر از تراوله.»
آقای عطاری به من میگوید: «بابات راست میگه. از قدیم گفتن کیف پول رو ببین، دختر رو بگیر…. یعنی شما همینجوری میخواستین حامدو بدبخت کنین؟ مشکل این پسر مگه کیف پوله؟»
.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.