برشی از کتاب مگر شما ایرانی نیستید :
. دقایقی نگذشته بود که از شر تیربارچی و موشک انداز عراقی آزاد شده بودیم یک نفر آمد جلو پنجره سنگر ما و گفت مگر شما ایرانی نیستید؟ گفتم چرا. گفت همة ایرانیها رفتند. از پنجره سنگر با علی اکبر آمدیم بیرون، تیربار و سلاحمان را برداشتیم و دیدم چند نفر بیشتر نماندهاند.
صد متر در امتداد خاکریز به سمت چپ دویدیم. حاج حسین و آقای امیر اللهی بیسیم بهدست توی یک چاله نشسته بودند. خجالت کشیدم از روبهروی فرمانده لشکر به عقب بروم لذا روبهرویش دو زانو نشستم و سلام کردم. حاج حسین بلند فریاد زد: «حالا وقت سلام نیست، سریع برو عقب.»
. در سمت راست ما مجروحین، 7 بسیجی در دامنه یک تپه به فاصله 150 متری یکی دو ساعت بین ساعتهای 10-8 صبح درگیر بودند و من شاهد جنگیدن آنها تا آخرین فشنگ و قطره خون بودم؛ هفت نفر در دامنه تپه به طرف دشمن موضع گرفته بودند و در حال تیراندازی بودند. اولین نفر مورد اصابت گلوله قرار گرفت. از دامنه تپه قِل خورد و پایین رفت. نفرات بعد به دشمن امان نمیدادند؛ نفر دوم و سوم هم مورد اصابت گلوله قرار گرفتند و از دامنة تپه به طرف پایین قل خوردند و شهید شدند.
بقیه نفرات وقتی مهماتشان تمام میشد، به طرف پایین تپه میرفتند و سلاح و فشنگها و موشکهای شهدا را برمیداشتند و دوباره بالا میرفتند.
لحظاتی پیش آمد که آخرین نفر فشنگهایش تمام شد. از دامنه تپه آمد پایین و رفت جنازه شهدا و مجروحین را به چپ و راست چرخاند و خشابها و فشنگهای آنها را برداشت و مجددا برگشت روی تپه. در سنگر خودش نشست و دشمن را نشانه گرفت و تیراندازی کرد و دقایقی بعد با چند گلوله نمیدانم شهید یا مجروح شد و از دامنه تپه روی ریگها غلتید و در کنار دوستانش آرام گرفت.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.