از کتاب زندان الرشید:
ماه رمضان سال گذشته، همین موقع، در خانة خودم سحری را خورده بودم که همسرم گفت: «هنوز تا اذان پنج دقیقهای مانده، بیا این یک لیوان آب را هم بخور.» خندیدم و گفتم: «آخر خانم، مگر قحطی آمده، ناسلامتی ماه رمضان است.» اما اکنون که در اسارت به سر میبردم، نمیدانستم این شبها همسرم خانة خودمان است یا به اندیمشک رفته است؟ اگر الان منزل خودمان بود، حتماً به او سخت میگذشت. میدانستم که سحری او اشک و آه و گریه است. او در ماه رمضان خیلی هوای مرا داشت. اول افطاری برای رفع عطش شربت بیدمشک و گلاب آماده میکرد. ناخودآگاه گریهام گرفت. دلم برای همسرم و بچههایم تنگ شده بود. باور نمیکردم آنقدر به آنها وابسته باشم. دستانم را بلند کردم و گفتم: «خدایا، خودم، همسرم، و بچههایم را به تو میسپارم.» صدای اذان، از مسجدی که در نزدیکی زندان بود، به گوش رسید. نماز صبح را خواندم و از شدت ناراحتی خوابیدم. دعا کردم خدا به من رحم کند و خواب همسر و دخترم را ببینم
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.