نمای میانی : محمدرضا سرشار مشهور به رضا رهگذر سال 1332 در کازرون متولد شد. وی در سال 1350، با رتبه اول، دیپلم فنی و در سال 1351، دیپلم ریاضی گرفت. پس از طی دوران سربازی، به صورت سرباز معلم، در سال 1354، با قبولی در رشته مهندسی صنایع دانشگاه علم و صنعت ایران، به تهران آمد و از همان زمان تا کنون، ساکن این شهر است. نخستین آثار قلمی او در سال 1352، در یکی از مجلات هفتگی ادبی، و اولین کتابش در سال 1355 به چاپ رسید. در مجموع، چهار عنوان کتاب و چند داستان کوتاه از سرشار، در دوران پیش از انقلاب منتشر شد. در دوران پس از پیروزی انقلاب اسلامی، حدود 100 عنوان کتاب دیگر از وی، در قالب داستان، پژوهش، نقد و مباحث نظری ادبی، به شکل تالیف یا ترجمه، برای کودکان و نوجوانان و بزرگسالان منتشر شد. آثار او تاکنون، دست کم 26 جایزه را در سطح کشور به خود اختصاص داده و برخی از آنها، در داخل و خارج کشور، به زبان های انگلیسی و اردو، ترجمه شده است. نشریه بین المللی «who is who»، در سال 1373، نام وی را به عنوان یکی از مشاهیر فرهنگ ایران به ثبت رساند. افزون بر این آثار، از سرشار دهها مقاله، نقد و مصاحبه های تخصصی، در مطبوعات مختلف کشور به چاپ رسیده است. فعالیت های فرهنگی او شامل: سردبیر مجله رشد دانش آموز، عضو هیأت داوران ششمین جشنواره تأتر فجر، مدرس ادبیات کودکان در دانشسرای تربیت معلم، استاد دانشکده هنرهای زیبا دانشگاه تهران، عضو شورای داوران انتخاب کتاب سال وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، عضو شورای نظارت بر کتاب های کودکان و نوجوانان وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، قصه گوی ظهر جمعه، دبیر چهارمین جشنواره کتاب کودک و نوجوان کانون پرورش فکری، سردبیر گاهنامه قلمرو تا شماره ٦ ، سردبیر نشریه تخصصی دو فصلنامه گویش، سردبیر مجله سوره نوجوانان، عضو شورای سردبیری مجله ادبیات داستانی، مسؤول شورای نقد و بررسی واحد رمان بنیاد جانبازان است. سرشار از بنیانگذاران و رئیس انجمن قلم ایران است.
نمای دور : علی الله سلیمی(نویسنده و منتقد): وجه مشترک هر شش داستان این مجموعه، پرداختن به موضوع انقلاب اسلامی است، اما در نحوه پرداخت داستانی این آثار تفاوت های آشکاری دیده می شود که طبعا به دلیل سبک متفاوت نویسندگان این مجموعه است. از شش داستان انتخابی در این مجموعه، داستان های«روزی دیگر» داوود غفارزادگان و «مش قاسم» محمدرضا سرشار از تکنیک و ساختار مستحکمی برخوردار هستند.
از کتاب : محمد هم ساکت شد. یکدفعه هر دو با هم دویدیم و پشت بشکه های روی پشت بام قایم شدیم، و از لای بشکه ها، آقاجان را پاییدیم. آقاجان لحظه ای ایستاد. بعد راه افتاد و دور و بر پشت بام، گشتی زد. دیگر دل توی دلمان نبود. حسابی دستم به لرزه افتاده بود. بازوی محمد را گرفته بودم و فشار می دادم. قلبم تند تند می زد. حس می کردم الان از سینه ام بیرون می پرد، یا آقاجان صدایش را می شنود و ما را پیدا می کند. بعد از لحظه ای، آقاجان پشت به ما کرد و ایستاد و یکدفعه، صدای الله اکبرش روی پشت بام پخش شد.» ( ص 57)
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.