برشی از کتاب در کوی نیکنامی :
1. همان شب بعد از شام رفتم پشت بام. هسراب زودتر آمده بود و تکیه داده بود به دیوار کاهگلی خرپشته. تو تاریکی کنارش نشستم و گفتم «اومدهای الله اکبر بگی؟» خندید. سفیدی دندانهایش درخشید. گفت: «همین کارها از دست ما برمیآد، داش محمود.»
ـ آقات امشب نمیآد؟
ـ معلوم نیست، فکر نکنم. سه چهار شبه که نیومده.
بعد بیمقدمه ادامه داد:
ـ میدونی از چی امام خمینی خوشم میآد؟
ـ از چی؟
ـ از سادگیش داش محمود؛ از ساده زندگی کردنش. مثل ما زندگی میکنه.
2. گفتم: صداش مثل آبشار حریر بود؛ گرم و لطیف. از الا نرم فرو میریخت و در ؟؟؟ میگرفت و از خود بیخود میکرد. دوست داشتم ساعتهای طولانی بنشینم به تماشایش و شعرخواندنش را گوش کنم. مرتب توی دلم میگفتم: «بخوان مهتاب… بخوان.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.