برشی از کتاب به کی میگن قهرمان:
وقتی رفتیم توی پستو، دیدم دست انداخت دکمههای قباش رو باز کرد و گفت: «آنقدر چاق شدهام که دیگه نمیتونم خم و راست بشم.»
گفتم: «مثل این که زندگی مخفیانه به بعضیها میسازه.»
دکمههاش رو که باز کرد، تازه فهمیدیم چرا آنقدر چاق و پروار شده. یک دفعه انگار با یه ماشین جنگی روبهرو شدم. چشمام گرد شد وقتی دیدم زیر لباسهاش دست کم بیست تا کلت و خشاب پنهان کرده. دو ـسه قطار فشنگ رو هم مثل شال پیچیده بود دور کمرش.فصل 11 ـ صفحه 71
از همین قلم:کوه روی شانههای درخت (نشر شاهد) برای شبنم چه اتفاق افتاد؟ (سروش) مجسمه نمکی (منادی تربیت) اختر و روزهای تلواسه (توسعه کتاب ایران) پسر کرم به دوش و خندق بلا (افق) قصه زنی که همهاش یأسهای فلسفی داشت (روزگار) و ….
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.