کتاب فاتح دلها و دژها کاملا مستند است. نویسنده با توجه به حضور خود در بین همرزمان این فرمانده رشید، میتوانست این زندگینامه را به همین شکل بنویسد و در پایان فهرست منابع و مآخذ را ذکر کند، ولی صفحه به صفحه هرچه را که از عموم مصاحبهها نقل میکند، به منبع آن مزین میکند و خواننده کتاب با اعتماد بیشتری با کلمات کتاب جلو میرود. عکسهای پایان کتاب هم برای مخاطب فرصت مغتنمی بهوجود میآورد تا با قهرمانان روایت بیشتر ارتباط برقرار کند و برایش باورپذیرتر باشند. کتاب چیزی کم ندارد. بیست و هفت سال عمر شهید «محمدحسین ساعدی» را به خوبی به تصویر کشیده است. تاریخ و جغرافیای خمین را و حال و هوای زندگی روستایی و کشاورزی و کارگری و سپس زندگی بسیجیوار شهید را و زندگی او را در کسوت پاسداری. از اطرافیان او نیز به قدر کفایت مطالبی نقل شده و کتاب را پُر و پیمانتر کرده است.
برشی از کتاب :
خاطره عجیبی از پدر بزرگوار شهید نقل میکند: «…وقتی رفتیم دیدیم حاج حسن آقا (پدر حسین) نشسته جلوی در، چشمش که به حسین افتاد آمد جلو و گفت بابا من از دیشب منتظر تو بودم. حسین گفت بابا من نخواستم شما را بیخواب کنم، خلاصه دست در گردن هم انداختند و روبوسی کردند. بعد حسین از پدرش خواست که جلوتر برود، او هم قبول نمیکرد و به پسرش میگفت تو باید جلو بروی. بالاخره پس از اصرار زیاد، حسین جلو افتاد که توی خانه برود، پدرش افتاد روی زمین و بر جای قدمهای پسرش بوسه زد. حسین برگشت با ابراز شرمندگی دست پدر را گرفت، بلند کرد و گفت پدرجان چرا مرا شرمنده و خجالتزده میکنی؟ او هم برگشت و گفت پسرم تو یک وظیفه داری و من هم وظیفهای دیگر»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.