گزیده از کتاب یادت باشد:
فرزانه یه چیزی بگم نه نمیگی؟
با تعجب پرسیدم: ” چی شده حمید؟ اتفاقی افتاده؟”
گفت:” میشه یه تک پا با هم بریم هیئت؟ باور کن کسایی که اونجا میان خیلی صمیمی و مهربوند. الان هم ماشین رفیقم بهرام رو گرفتم که با هم بریم، تو یه بار بیا اگه خوشت نیومد دیگه من چیزی نمیگم.”
قبلا هم یکی دوبار وقتی حمید میخواست هیئت برود اصرار داشت همراهیاش کنم؛ اما من خجالت میکشیدم و هر بار به بهانهای از زیر بار هیئت رفتن فرار میکردم. از تعریفهایی که حمید میکرد احساس میکردم جو هیئتشان خیلی خودمانی باشد و من آنجا در بین بقیه غریبه باشم .
این بار که حرف هیئت را پیش کشید نخواستم بیشتر از این رویش را زمین بیندازم برای همین این بار راهی هیئت شدم، با این حال برایم سخت بود چون کسی را آنجا نمی شناختم، حتی وسط راه گفتم حمید منو برگردون، خودت برو زود بیا؛ اما حمید عزمش را جزم کرده بود که هر طور شده من را با خودش ببرد.
اول مراسم احساس غریبگی میکردم و یک گوشه نشسته بودم ولی رفتار کسانی که داخل هیئت بودند باعث شد خودم را از آنها بدانم، با آنکه کسی را نمی شناختم کم کم با همه خانمهای مجلس دوست شدم.
کاربر –
کتاب فوق العاده زیبایی !
پیشنهاد می کنم صد در صد بخونیدش!