برشی از کتاب بر بلندای حلب:
اگر میخواهید خاطرات یک رزمنده ارتش را از قبل اعزام به سوریه تا شبهای عملیات در دل تکفیریها تجربه کنید و صدای فریاد داعشیها را در کوچههای برنه و زیتان بشنوید یا در میانه جنگ معنای انتظار و دلتنگی را درک کنید و در آخر از غم شهادت رفیقتان یک شبه موهایتان سفید شود! بربلندای حلب را بخوانید…گزیدۀ متنفرمانده گردانی بودم که یک گروهانم کامل از هم پاشیده بود، گروهان دیگرم هم، مهماتی برای جنگیدن برایش نمانده بود. از فرمانده گروهانم (محسن قوطاسلو) خبری نداشتم و فرمانده محورم هم در یکی از خانههای بینام و نشان روستای برنه، با مرگ دست و پنجه نرم میکرد و نمیدانستم باید خودم را چگونه به او برسانم.دوباره شعار دادن نیروهای دشمن شروع شده بود. صدایشان به حدی نزدیک بود که احساس میکردم داخل کوچه هستند. این حربهی آنها کاریتر از جنگیدنشان بود و در این مواقع ترس را کاملا توی چهرۀ بچهها میدیدم.سریع دست به کار شدم و از صفرزاده خواستم که با صدای شعار، منطقه را به آشوب بکشد. خودم هم بلند شدم و با بچهها شروع کردیم به شعار دادن!نیمی از روستا یک پارچه صدا شده بود و هرچند تعدادمان بیشتر از بیست نفر نبود؛ ولی چون در سنگرهای متعدد و روی ساختمانها مستقر بودیم، صحنهی زیبایی خلق شده بود.صفرزاده به سبک بچههای فاطمی شعار میداد. با صدای بلند و مردانهاش فریاد میزد: “نعرۀ… حیدری” و بقیه با تمام توانشان نعره میکشیدند: “یا علی…!”با کاری که بچهها کردند، صدای دشمن میان نعرههای مردانهی بچههای فاطمی گم شد و به تدریج سکوتی مرگبار روستا را فرا گرفت…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.