مثل همه شب ها، در همه ی سیاره های کهکشان راه شیری، سیاره ی شگفت انگیز هم به خواب شیرینی فرو رفته بود. بامبیل ها در گل های آفتاب گردان شان به خواب رفته بودند. همه و همه خواب بودند، جز پوپک که بی خوابی زده بود به سرش. پوپک توی رختخوابش از این پهلو به آن پهلو می شد و خوابش نمی برد. چشم هایش را سفت روی هم فشار می داد و سعی می کرد به چیزی فکر نکند، ولی هیچ فایده ای نداشت. بالش اش را برداشت و برد بالای بالاترین تپه سیاره و پتو را کشید روی سرش و سعی کرد بخوابد؛ ولی هیچ خوابش نمی آمد.
سیاره پر بود از صدای خرخر و پف پف ساکنانش. جیرجیرک ها جیرجیر می کردند و سیرسیرک ها سیرسیر می خواندند. پوپک سرش را از بالش برداشت، کفش هایش را پا کرد، بندهایش را بست و رفت کمی قدم بزند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.