ساعت حدود سه نیمه شب بود. دیگر خبری از آن اضطراب و دستشویی رفتن ها نبود. بعدها توی جنگ در طول روز شاید دوبار بیشتر نمی رفتیم دستشویی. چون خوراک مان کم بود و تحرک مان زیاد. آن شب شدت کارزار گیج مان کرده بود. کار سنگینی بود. فرمانده گروهان هم فقط می گفت «برید جلو.» همین!
آن قدر رفتیم تا به سنگرهای بتونی عراقی ها رسیدیم. کسی داخل شان نبود. عقب نشینی کرده بودند. همان جا مستقر شدیم تا نماز صبح. بیش ترین مکالمه مان سکوت بود. تنها نگاه… گاهی هم حرفی، خنده ای شاید…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.