ساعتی از طلوع خورشید گذشته بود. مرتضی فقط ساعتی چشم برهم نهاد. تا اذان صبح بیدار بود. امیر برای رفتن به دستشویی از جا بلند شد و پای مرتضی را لگد کرد. اگر وقتی دیگر بود، همین را بهانه می کرد و به جبران غرزدن های امیر با او بحث می کرد، اما مجال آن کار نبود. مرتضی خودش را به خواب زد و سرش را از زیر پتو بیرون نیاورد تا امیر اتاق را ترک کند. صدای بسته شدن در را که شنید، پتو را با عجله کنار زد. آفتاب روی صورتش افتاد. سریع از جا بلند شد و روی تشکش نشست. تمام شب یک کار فکرش را مشغول کرده بود. باید می رفت مادرش را می دید. تمام ساعت ها و دقیقه های شب را شمرد. گویی هنوز هم در زندان بود. عقربه های ساعت لاک پشت وار حرکت می کرد.
وابستگی به خانواده مانعی برای مبارزه بود و سازمان آن ها را از این وابستگی بر حذر کرده بود. در آن لحظه همه حرف های مسئولش در نظرش پوچ می آمد. خودش هم نمی دانست چه چیزی او را به شدت بی تاب دیدار مادر کرده. با این اشتیاق حتم داشت هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند جلوی رفتنش را بگیرد. یک لحظه به ذهنش رسید مهری را که بسیار دل تنگ مادر بود، با خودش ببرد ولی خیلی زود پشیمان شد. آمدن مهری مساوی بود با ماندن نزد مادر. مرتضی زیر لب گفت: «الان وقت برگشتن به خونه نیست.» بی هیچ تاملی از جا بلند شد و بدون اینکه دست و صورتش را بشوید، به عجله به طرف در رفت.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.