برشی از کتاب نامه آخر:
مردم کمی به یکدیگر نگریستند و اجسام سه مرد را از نظر گذراندند و ناگهان اوسمهدی آهنگر فریاد زد: «اینها اگه میتونستن ما رو به نونونوایی برسونن، خودشون به این حالوروز نمیافتادن.» و آنگاه دستش را روی شانۀ اصغر مسگر گذاشت. جواد و داوود و چند جوان دیگر مشعلها را روشن کردند و یکی هم به دست اوسمهدی دادند. اوسمهدی و مردان دیگر شعلههای آتش داغ را زیر اجسام خشکشدۀ سه ناپهلوان گرفتند و آنها را آتش زدند تا کاملاً بسوزند و خاکسترشان را به دریا بسپرند و برای همیشه خط و خبر ایشان را از صحنۀ گیتی پاک کنند.
اجسام سنگی سه مرد در حال سوختن بود که قاصد جوان بانگ برآورد: «علمها را برافرازید و بیرقها را بلند کنید و چراغها را روشن کنید و به سوی دریا راهی شوید که بهزودی کشتی پهلوان به ساحل میرسد. مبادا که او برسد و ما هنوز مانده باشیم.»
شکوفه صبح –
طراحی جلد عالی. قطع عالی، وزن عالی. بسیار خوش دست
با داستانی جذاب و گیرا. خیلی یاد فیلم پهلوانان نمیمیرند افتادم
چقدر نیاز است به بیان داستان های پهلوانی از پهلوانان سرزمینمان