محمد رسول الله
ویژه نوجوانان
کتاب جوانان و نوجوانان را با زندگانی و شخصیت پیامبر گرامی اسلام حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) در غالب سیزده عنوان آشنا می سازد.
برشی از کتاب:
شهر مکّه در التهابی عجیب فرو رفته بود. گرداگرد کعبه ولوله بود. مردم از هر قبیله و طائفه ای و از هر مسلک و مرامی در مسجدالحرام گرد آمده و اینک، همه دیده به دهان عبدالمطلب دوخته بودند، مردی که بزرگ مکّه و کلیددار کعبه و سقایت کننده حجّاج بود.
«اللهم ربّ هذا البیت … ».
صدای عبدالمطلب که بلند شد، همه همهمه ها خاموش گشت و سکوت چنان بر مردم حاکم شد که کلمات پر صلابت او، حتّی به گوش کسانی که بر صفا و مروه نشسته بودند می رسید.
«خدای من! ای پروردگار این خانه و این حرم و زمزم!
ای پروردگار فرشتگان و همه آفریدگان!
به حق تقدیرت، و به نور خویش، ظلمت را از ما بزدای… .
خدایا ! تو می دانی که من نذر کرده ام و با تو پیمان بسته ام که اگر ده فرزند پسر به من عنایت کنی و یاور من باشی، به شکرانه این نعمت بزرگ، یکی از آنان را در پیشگاه با عظمت تو قربانی نمایم. اکنون این من و این ده فرزند من! همگی در برابر تو ایستاده ایم، هر کدام را که می خواهی انتخاب کن تا قربانی نمایم!»
نگاه های مردم از چهره پرهیبت عبدالمطّلب به روی صورت ده فرزند برومند او چرخید و بر چهره معصوم آخرین ماه او «عبداللَّه» ثابت ماند.
عبداللَّه تنها یازده سال داشت و زیبایی و نورانیّتش خیره کننده بود. همه شنیده بودند که وقتی عبدالمطلب فرزندانش را از نذر خویش آگاه کرده بود، در میان سکوت همگان، تنها او برخاسته و گفته بود:
«ای پدر! تو حاکم بر ما هستی و ما فرزندان تو و مطیع فرمان تو می باشیم. حقّ خدا بر تو واجب تر از حقّ ما، و رعایت فرمان او لازم تر از مراعات حال ماست. ما بر حکم خدا و نذری که کرده ای شکیباییم و به امر خدا راضی هستیم و از این که مخالفت فرمان تو کنیم به خدا پناه می بریم.»
همه شنیده بودند که وقتی مادرش او را در آغوش گرفته و با قلبی سوخته و چشمی اشکبار از همراهی او با پدر ممانعت کرده بود، ملتمسانه به مادرش گفته بود:
«مادرم! بگذار با پدرم بروم، تا آنچه را که درباره من پیمان بسته است انجام دهد.»
چوب های قرعه آماده شده و بر هر کدام نام یکی از فرزندان عبدالمطلب نوشته شده بود. مادران گریه می کردند و زنان شیون می زدند و اشک ها بر چهره مردان می غلتید. ناگهان پیرمردی که چوب های قرعه را به هم می زد و به روش مخصوصی ذکر می خواند از جا برخاست. کنار درِ خانه کعبه ایستاد و در حالی که دست عبداللَّه را گرفته بود، رو به عبدالمطلب کرد و گفت: «ای عبدالمطلب! قرعه بنام این فرزند تو در آمد. می خواهی او را قربانی کن، نمی خواهی رها ساز.»
لحظاتی دنیا در نظر پیر مکّه تیره و تار شد. احساس کرد زانوانش طاقت ندارد. روی زمین نشست و به سختی گریست، ولی یکباره برخاست. اینک خنجری برّان در دست راستش، زیر نور خورشید داغ حجاز می درخشید. با عزمی استوار قدم پیش نهاد و دست عبداللَّه را که ردای کوچکش را به گردن پیچیده و چشم به مادرش دوخته بود، در دست گرفت و به سوی قربانگاه به راه افتاد.
بزرگان قریش و فرزندان عبدمناف به او در آویخته و در منصرف ساختن او از کشتن فرزند می کوشیدند، امّا او فریاد می کشید:
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.