برشی از کتاب ها مجموعه چهارده جلدی مژده گل:
امام علی (علیه السلام):
ابوطالب و بچه هایش با دیدن آنها خو شحال شدند. حضرت محمد (صلی ا لله علیه و آله)گفت: «عموجان! ما آمده ایم تا کمی از مشکلات شما را کم کنیم. اجازه بده هر کدام از ما، یکی از بچه ها را به خانه ی خود ببریم و از او نگه داری کنیم. » بعد به بچه هایی که کنار هم نشسته بودند، با مهربانی نگاه کرد و لبخند زد.
ابوطالب کمی توی فکر رفت. بعد از جا بلند شد و به اتاق دیگر رفت تا در این باره با همسرش «فاطمه بنت اسد » مشورت کند. همسرش دلش نمی آمد بچه هایش از او دور باشند. غصه اش گرفت. چشم هایش پر از اشک شد و گفت: «دوری از علی، طالب، جعفر و عقیل خیلی برایم سخت است. بدون آنها آشیانه ی دلم خراب میشود؛ اما مثل اینکه چاره ی دیگری نداریم! » ابوطالب گفت: «برای من هم دوری آنها سخت است؛ ولی سفره ی خالی سخت تر است. همان بهتر که از ما دور باشند، ولی گرسنه نخوابند. » ابوطالب و همسرش سرانجام تصمیم خود را گرفتند. ابوطالب رو به حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) کرد و گفت: «عقیل پیش ما میماند؛ ولی میتوانید بقیه را ببرید. » حضرت محمد (صلی ا لله علیه و آله) دوباره نگاهی به بچه ها کرد. دلش می خواست فوری علی را انتخاب کند؛ اما به احترام عموهایش حرفی نزد، گذاشت اول آنها انتخاب کنند…
امام رضا (علیه السلام):
امام (علیه السلام) از اسب پیاده شد. همه یک دفعه ساکت شدند و با تعجب به امام نگاه کردند. امام (علیه السلام) لبخند زد و پا به درون خانه ی پیرزن گذاشت. خواب پیرزن واقعیت پیدا کرد! مردم و بزرگان شهر به خانه ی پیرزن آمدند. همسایه ها از هر طرف برای پذیرایی امام (علیه السلام) و مردم، دست به کار شدند. کار پذیرایی که تمام شد، مردم کم کم به خانه هایشان رفتند. امام (علیه السلام) پس از استراحت، در حیاط پیرزن مشغول قدم زدن شد. پیرزن وقتی امام را در حیاط دید، با خو شحالی جلو آمد. از کنار باغچه، نهال کوچکی برداشت و گفت: «قربانِ قدم هایت آقا!… دوست دارم این نهال بادام را با دست های خودت در این باغچه بکاری تا از شما برای من یادگاری باشد. آیا لطف میکنید؟ »امام (علیه السلام) خندان و مهربان، نهال بادام را گرفت، در باغچه کاشت و در پایش آب ریخت. پیرزن احساس کرد خوشبخت ترین آدمِ روی زمین است! دو سه سال گذشت. درختِ کوچکِ بادام قد کشید و میوه داد. پیرزن هر وقت
به درخت بادام نگاه میکرد، به یاد امام (علیه السلام) می افتاد؛ به یاد خوبی ها و حرفهای شیرینش… و یک عالمه شادی در دلش جا میگرفت. همسایه ها که قصه ی درخت بادام را شنیده بودند، هر روز به درِ خانه ی او می آمدندو از او م یخواستند تا بادامی به عنوان تبرّک به آنها بدهد…
امام زمان (عجل الله تعالی فرجه):
آسمان پر از گرد و غبار بود. چشم، چشم را نمی دید. باد لرزید و آن چهل نفر نلرزیدند. درخت ها خم و راست شدند؛ اما آنها هر جور بود، به راه خود ادامه دادند. سرانجام آن چهل مرد غریبه، مثل چهل چراغِ روشن، وارد شهر سامرا شدند. در میان آن همه خاک و غبار، سامرا در خواب بود. کوچه ها خواب بودند و آدمها و درخت ها و پرنده ها نیز در خواب. هیچ کس نفهمید آن چهل نفر از کدام دروازه ی شهر گذشتند. گویی مأمورها هم آ نها را ندیده بودند. آنها شب را خانه ی یکی از شیعیان استراحت کردند و فردا صبح، پنهانی و چندتا چندتا، با سر و رویی پوشیده،به خانه ی امام حسن عسکری (علیه السلام) رفتند. عثمان بن سعید بزرگِ آنها، توی حیاط، منتظر آن سی و نُه نفر دیگر ایستاد، تا سر انجام همه ی آن ها وارد خانه ی امام شدند. آن چهل مردِ دانشمند، از راهی دور به شهر سامرا آمده بودند. آنها نمایندگان امام حسن عسکری (علیه السلام) در میان شیعیانِ شهرهای دور و نزدیک بودند. وقتی نگاهشان به امام عسکری (علیه السلام) افتاد، صور تشان مثل گل باز شد و بر لب شان، شاپرک خنده نشست. عثمان بن سعید گفت: «خدا را شکر که این بار هم توانستیم شما را زیارت کنیم! » بقیه هم خدا را شکر کردند…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.