دل آرام
جدا افتاده
به چه روزی افتاده ای مرد!
فکر کن! زیر این آسمان، بدبخت تر از تو هم آدمی هست؟
کاش خیلی زودتر از این ها مرده بودی.
بعد از این همه سال هنوز نمی توانی خودت را جمع کنی؟ یک لباس مناسب نداری که لااقل از این باد حفاظتت کند. این قدر بی توفیق شده ای که حتی نمی توانی داخل مسجد شوی.
می دانی چند شب چهارشنبه است که اینجا می آیی ولی هنوز نتوانسته ای از این دکّه جلوتر بروی؟
چرا به این روز افتاده ای؟ چرا باید این طور زندگی کنی؟ در اوج جوانی اینقدر مسکین شده ای که نمی توانی حتی نان خودت را در آوری.
این سرفه های مکرّر هم که بند آمدنی نیست. باز هم خون.
مگر تو چقدر خون در بدن داری که هر دقیقه این قدر بیرون می ریزد؟
بی خود دست هایت را به هم می مالی. هوا سردتر از این حرف هاست. چای را چرا روی زمین می ریزی؟ نمی توانی حتی لیوان چای را در دستانت نگه داری.
تو که نمی توانی برای خودت لباس تهیّه کنی، لباست را هم از آن ها گدایی کن. چرا خجالت می کشی؟ تقدیر تو این است که در فقر و بیماری باشی.
تو را که به مسجد راه نمی دهند، اینجا چه می کنی؟
چهل شب چهارشنبه است که به اینجا آمده ای بلکه فرجی شود.
چهل شب چهار شنبه است که از این دکّه سوت و کور، هی مسجد را می پایی و منتظر می مانی، بلکه فرجی شود. الان چند ساعت است که اینجا نشسته ای مرد؟ اَه باز هم این خون لعنتی.
چقدر هوا سرد است! سرما در چهار ستون بدنت نفوذ کرده. اگر کسی اینجا بود و به هم خوردن این دندان ها را می دید، دلش به حالت می سوخت.
پس کجاست، نجات بخش تو؟
– کجاست منجی همه؟ کجاست طبیب بیماران؟
خوشت آمد؟ این هم جوابت، فقط انعکاس صدای فریادت بود که در این اتاقک خالی پیچید و به خودت برگشت.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.