گزیدهای از کتاب «یکی مثل شما»:
سرم را که بالا گرفتم. اسیرِ عراقی توی چشمانم زُل زده بود. چند دقیقهای با اسلحه کلنجار رفتم ولی نتوانستم باز کنم. خودم را روی زمین کشیدم و نزدیکش نشستم. نمیدانم چرا حسی درونم میگفت میتوانم به او اعتماد کنم. اسلحه را دستش دادم و خواستم باز و بستش کند. مرحله به مرحله به من یاد میداد.
هر بار توی چشمانش نگاه میکردم، بیشتر مطمئن میشدم گریهاش گرفته و به سختی خودش را کنترل میکند. علت رفتارش را نمیفهمیدم. کارش که تمام شد من هم یکبار اسلحه را باز و بسته کردم. با نگاهش تاییدم میکرد. یکی دو بار نزدیک بود اشتباه کنم. دستم را میگرفت تا مانع کارم شود. حالا من هم بغض کرده بودم.
اسلحه را که کامل بستم هر دو اشک میریختیم. علت گریههای خودم را هم نمیفهمیدم، شاید به خاطر مظلومیت خودمان که باید کار با سلاح را از دشمن یاد میگرفتیم، یا این که چرا به ما حمله کردند تا ما چارهای جز دفاع نداشته باشیم.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.