برشی از کتاب:
فقط خدا کند سرت آنجایی باشد که من میخواهم. مرغ آمین کجایی؟ بگو آمین… لبههای تیز پاره آجر، کف دستم را میخراشید. عقابی شده بودم با چشمهای تیز، دوسر کوچه را پاییدم؛ کسی نبود. قاب پنجرۀ کهنه و چوبی اتاقش را که به کوچه دهن کجی میکرد نشانه گرفتم و پرتاب کردم. سنگ به هدف خورد. خرده شیشهها آوار شد. حس مبارزی را داشتم که نارنجکش افتاده توی سنگر دشمن. نفس حبس شدهام را فوت کردم بیرون و پا گذاشتم به فرار. ولی انگار گوشم میخواست همان جا بماند. اگر صدای نعرهاش را میشنیدم، به خدا که دیگر آرزویی در این دنیا نداشتم. یک نفس تا پشت دکان جواد شاطر دویدم.
چشمهایم تار میدید. قلبم مثل قلب بچه گنجشک توی سینه پرپر میزد. ولی نازشَستم، مُویی از خرس کندن هم غنیمت است. گیریم به سرش نخورده و نشکسته، شیشه که شکسته! باید که جارو و خاکانداز دست بگیرد و با چشمهایی که از پشت عینک قاب سیاه مثل مار پیر است، شیشهها را جمع کند. همان هم دستخوش به هنرم.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.