برشی از کتاب:
روز سوم بازارچه بود و من از دیروز یخم باز شده بود و از دم دمای ظهر، خجالت را کنار گذاشته بودم و عین شاگرد میوه فروشهای یکشنبه بازار، هر چند دقیقه یک بار دستم را محکم به هم میکوبیدم و با صدای نسبتاًً بلندی میگفتم: بیاااا این ور بازااااررر… به نظر من آدم اگر روزی هزار بار هم بابت نعمت فراموشی از خدا تشکر کند باز هم کم است.
اگر فراموشی نبود من چطور میتوانستم بعد از آن افتضاحی که همین چند وقت پیش توی زیرزمین فرهنگسرا به بار آورده بودم؛ حالا اینجا بایستم و صدایم را بندازم روی سرم و بازارگرمی کنم؟ خدایا شکرت! فقط نیم ساعت تا تمام شدن بازارچه مانده و سالن حسابی شلوغ شده بود. برعکس روز اول که بیشتر بچهها آمده بودند و دوری میزدند و میرفتند، امروز مادرها هم آمده بودند و اتفاقاً بیشتر غذاها را هم مامانها خریدند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.