برشی از کتاب:
در حالی که خیلی خیلی احساس تنهایی میکردم، ناراحت و پکر، از خونه زدم بیرون و راهی باشگاه شدم. نزدیک باشگاه، چشمم خورد به خانوم قد بلند و لاغری که داشت از ماشین پیاده میشد. باورم نمیشد خانوم صادقی باشه! نزدیک تر که شد دیدم خودشه؛ خانوم صادقیه، معلم ورزش مون. عاشقش بودم؛
واسه همین از دیدنش کیف کردم و کمی هم حالم بهتر شد. زودی رفتم تو بغلش و یه ماچی کاشتم رو لپش. خانوم صادقی از دیدنم هم خوشحال شده بود، هم تعجب کرده بود. چشماش گشاد شد و بدون سلام و احوال پرسی گفت: «محمدی! تو اینجا چه میکنی؟! » سلام کردم و گفتم: «خانوم، من نینجا کار میکنم و امروز هم قراره کمربند مشکی بگیرم » ابرو هاش بالا رفت و با ذوق گفت: «جدی! پس این، بار سومته که ورزشت رو عوض میکنی؟! اولش بسکتبال؛ بعدش هم ژیمناستیک، درسته؟ » گفتم: «آره خانوم، راستش از وقتی که دخترای نینجا رو تو چند کلیپ و تلویزیون دیدم، خیلی ازشون خوشم اومد »
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.