برشی از کتاب:
ساعت پنج ونیم عصر بود. محسن سر کوچه، زیر تابلوی فرعی هشتم، منتظر سینا بود. سینا که رسید سر کوچه، به سرعت راه افتادند سمت ایستگاه اتوبوس خیابان آزادی، که درست کنار نمایشگاه خودروی مدرن بود. بعد از چند دقیقه نگاه کردن به ماشینهای داخل نمایشگاه، اتوبوس رسید.
سوار اتوبوس شدند و هفت ایستگاه بعد از خیابان معلم، نرسیده به فروشگاه مرکزی ماشینهای آرسیِ «New Car» پیاده شدند. دویست متری پیاده رفتند تا رسیدند دََم درِِ فروشگاه. فروشنده تازه داشت کرکره را بالا میکشید.
ماشینهای شیک و رنگارنگ، درست مثل عروسکهای خیمه شببازی، یکی یکی از پشت پرده ظاهر میشدند. چند لحظه ایستادند. یک نگاه به فروشگاه شیک و بزرگ انداختند و یک نگاه به سر و وضع خودشان؛ زیاد با هم همخوانی نداشت. سینا یک شانهی جیبیِِ قرمز از جیب شلوار جین آبیاش درآورد و موهایش را شانه زد.
آستینهای پیراهن چهارخانهی آبیسفیدش را تا آرنجش تا زد. یک دستمال کاغذی از داخل جیب دیگرش درآورد و خم شد تا کفشهایش را تمیز کند؛ اما یکدفعه متوجه شد آنقدر عجله داشته که به جای کفش اسپرت، دمپایی پوشیده است. نگاهی به دمپاییهایش انداخت و به محسن گفت:
-محسن به نظرت با این کفشها بیام تو این فروشگاه بد نیست؟ نمیدونم چرا اینارو پوشیدم؟
محسن که موهایش را به زحمت تاج خروسی حالت داده بود و داشت انتهای آن را بین کف دو دستش تاب میداد تا ثابت بماند، گفت:.. .
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.