بخشی از کتاب یک اشتباه:
شب بود. چند نفر از بچه های کاروان کربلا، در فضای باز جلو چادرها، با خنده، یکدیگر را دنبال می کردند. بشیر کنار چادر عمو رحمان ایستاده بود و به قسمت باز جلو چادرها نگاه می کرد. عموفیاض آنجا، کنار شترش ایستاده بود و طناب کجاوۀ روی پشت حیوان را باز می کرد. بعد هم آن را از پشت حیوان برداشت و کناری گذاشت هنگام رفتن خم شد و شمشیر چوبی ای را که دسته اش شبیه سر یک پرنده بود، از روی زمین برداشت.
بشیر، زیر لب گفت: ا ا ا…! این که شمشیر من است! چرا شمشیر مرا برمی دارد؟! اخم آلود، او را زیر نظر گرفت.
با صدای شیهۀ ناگهانی اسبی از پشت سر، بشیر از جا پرید. نگاه تندی به اسب کرد و آهسته گفت: هیس! صبر کن ببینم چه کار می کند!
عموفیاض، در حالی که شمشیر چوبی بشیر توی دستش بود، از آنجا دور شد.
بشیر با ناراحتی، به طرف بچه ها، که مشغول بازی بودند، رفت.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.