بخشی از رمان دیکتاتوری با اخلاق سگی:
خبرنگارها وقتی وارد کاخ شدند یکی از مشاورین بابا سؤالها را به خبرنگارها داد تا خبرنگارها فقط همان سؤالها را بپرسند. بعد خبرنگارها تا به دفتر کار بابا برسند، نگهبانها صد دفعه آنها را گشتند. وقتی وارد دفتر کار بابا شدند، سه ساعت بعد بابا و من وارد شدیم. به بابا گفتم: بابا چرا زودتر نمی رویم تا آن بندههای خدا معطل نشوند؟ بابا گفت: مثل اینکه از روش حکومتداری چیزی نمیدانی. باید سعی کنی مردم همیشه و همهجا معطل باشند.
من خیلی خوشحال بودم که بابا شیوه های نوین حکومتداری را به من می آموخت. خیلی چیزها از بابا یاد میگرفتم. وقتی وارد دفتر بابا شدیم، خبرنگارها با دیدن بابا از جا بلند شدند و دستش را بوسیدند. بعد دوربین روشن شد. ضبط خبرنگارها هم شروع به کار کرد.
خبرنگارها اول چندتا سؤال معمولی پرسیدند. بعد یکی از خبرنگارها پرسید: «اگر امکان دارد، پیشوا کمی در مورد زندگی شخصیشان صحبت کنند. مردم خیلی دوست دارند بدانند زندگی ساده پیشوا به چه صورت است.»
بابا با خونسردی گفت: «مردم خیلی بیجا میکنند. مگر فضولاند؟ سؤال بعدی را بپرسید!»
خبرنگار دیگر پرسید: «بعضیها میگویند در کشور ما آزادی نیست. نظر پیشوا در این باره چیست؟»
بابا گفت: «آن بعضیها غلط میکنند با تو. دیگر آزادی تا چه حد؟ یقهمان را جر دادیم تا مردم به آزادی برسند. دوتا روزنامه هم که دارد منتشر میشود. دیگر مردم چه میخواهند؟ از این به بعد اگر کسی بگوید آزادی نیست، دستور میدهیم سروته از سقف طویله آویزانش کنند تا بفهمد آزادی هست یا نه.»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.