کتاب بابای قهرمان من:
رضوانه چشمهایش را باز کرد. کمی خودش را کش داد،خمیازهای کشید و دوباره چشمهایش را بست. مامان دستی به موهای رضوانه کشید و گفت: «سلام!بیدارشو عزیز دلم.»
رضوانه لبخند ریزی زد و آهسته گفت:
«مدرسه که ندارم چرا بیدار شوم؟بگذار بخوابم»
بعد پتو را روی سرش کشید.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.