گزیده ای از کتاب خانواده ابدی:
چشم هایم از حدقه بیرون زد! آنها خواهرم را کشتند؟! او فقط چهارسالش بود! یعنی جواد و مهدی را هم کشته بودند؟! از توی خانه صدایی نمی آمد. صورتم را به موزاییک های حیاط چسباندم و چشم هایم را بستم و خودم را روی زمین مچاله کردم. توی دلم بابا را صدا می زدم:«بابا کجایی؟ بابا،بیا» با ترس، چشم هایم را نیمه باز کردم که ببینم آنها کجا هستند. هر دو به در خانه رسیدند. انگار مرا فراموش کرده بودند! چرا به من تیر نزدند؟! یعنی مرا نمی دیدند؟
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.