برشی از کتاب قهرمانان کوچک:
اشکش را با دست پاک کرد .از خودش پرسید《نکند مامان و داداش رحمان را باخودشان بردند؟》آسمان دلش پرازابرهای سیاه شد.چشمش دریاشدطوفان شد. باران شد. صورتش خیس شد. صدای ترق ترق بلندترشد. حمود خودش را روی زمین کشاند.چفیه مامان را دید. گوشه چفیه از کمد بیرون آمده بود …
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.