برشی از کتاب جام زهر:
درست نمی دانم کدام روز بود که انگاری ابر سیاهی بر دلم خیمه زده بود. نمی دانستم هوا ابری بود یا من همه جا را تیره و تار می دیدم. احساس خفگی داشتم. گویی هوایی در خانه برای نفس کشیدنم نمانده بود. بغض هم که همچنان در گلویم جا خوش کرده بود و اشک هایم حریف آن نمی شد. نفس عمیقی کشیدم.
جای بغض در گلویم تیر می کشید و راه گلویم را سد کرده بود. دست و پایم از شدت ضعف، به رعشه در آمده بود و رمقی در بدنم باقی نمانده بود. مقابل دریچه کولر نشسته بودم و مدام نفس های عمیق می کشیدم. دلم می خواست بال در می آوردم و از پنجره نیمه باز اتاق فرار می کردم و خودم را به آسمان می رساندم. جایی که هیچ سقفی بالای سرم و هیچ چهار چوبی در اطرافم نباشد. کالبدم تبدیل به یک سلول انفرادی شده بود که دلم می خواست از آن خلاص شود.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.