برشی از کتاب ربات پرنده را دوست دارم:
مهندس من را خواست. رفتم دفترش. با ابروهای بور و کمپشتش اخم کرده بود. کمتر پیش میآمد که اخم کند. یک دستش را گذاشته بود روی دهانش، به نقطهای خیره شده بود و با انگشتهای دست دیگرش روی میز ریتم گرفته بود. ژستی که گرفته بود، یک چیزی بود شبیه آژیر قرمز؛ بااین حال انگار هنوز دقیقاً تصمیم نگرفته بود چه بگوید یا چه کار کند. حس میکردم خیلی جو سنگین است و گزارشهای بدی بهش رسیده است. بالاخره نگاهش را به طرف من چرخاند.
خب، تعریف کن ناصر. جریان عباس با تو چیه؟
جا خورده بودم. آب دهانم را قورت دادم. نباید کم میآوردم یا کاری میکردم که مهندس احساس کند همه چیز گردن من است. دو دستم را مثل کسی که دعا میکند، آوردم بالا.
هیچی مهندس. مگه کسی چیزی گفته؟
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.