برشی از کتاب کاکا و کوکو:
کوالا گرسنه بود وحسابی هم خوابش می آمد. خمیازه کشان بچه اش را صدا زد: کوکو کوکو جون! بازی بس است زودباش بیا! کانگوروهم بچه اش را صدا زد:کاکاجون!از بازی خسته نشدی؟زودباش بیا!
کاکا و کوکو با دست وپای خیس وگلی کنار مامان هایشان آمدند. یواشکی چیزی به هم گفتند و بعد دوتایی فریاد زدند: یک دو سه! و باهم از جاپریدند و….
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.