برشی از کتاب خان کُشی:
«هوا خنک شده بود و از ابرها در آسمان خبری نبود. احمد چشمهایش را بسته بود تا نوازش باد را ذرهذره روی صورتش احساس کند و با تمام وجود خنکی بادی که از روی زایندهرود میگذشت را به ریههایش بکشد. انگار اسبها هم در این هوا کیفور شده بودند، بال میزدند و میرفتند. افسار را شل گرفته بود تا هرجور دلش میخواهد بتازد. بوی علف تازه بدجور در دماغش پیچیده بود. خودش را کمی روی اسب کش آورد. صدای نازک و زنانه اما پرهیبتِ هِی کردن اسب، رشته افکارش را پاره کرد. فراموش کرده بود هرکس مسابقه را ببازد، باید تاوان بدهد و وسط روستا آبرویش را به حراج بگذارد.»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.