در بخشی از کتاب رز آبی میخوانیم:
آن روز مثل همیشه مشغول انجام کارهای خانه بودم. ساعت 11 صبح بود که زنگ در به صدا درآمد. از صدای زنگ میفهمیدم که علیرضاست. از همان اول، آهنگ خاصی را برای زنگ زدن انتخاب کرده بود. دو بار پشت سرهم زنگ میزد تا متوجه شوم او پشت در است.
در را با تعجب بسیار باز کردم. سابقه نداشت آن موقع روز به خانه بیاید. سلام کرد و وارد شد. حرفی نمیزد. پرسیدم: چی شده؟ چرا زود اومدی خونه؟…. اتفاقی افتاده؟….
گفت: دعا کن خدا من رو توی موقعیت گناه قرار نده. خیلی سخته. میترسم یه وقت نتونم از پس این امتحان بربیام. …
من در محل کار تنها بودم. دختر جوانی که کارش تبلیغات بود به دفتر اومد. حجاب درستی نداشت و آرایش غلیظی هم کرده بود. اولش همه چیز خوب بود و رسمی صحبت میکرد، ولی کم کم متوجه تغییر لحنش شدم و حرکاتی انجام میداد که…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.