برشی از کتاب سربازان زبان بسته:
روزها گذشت و من یونس را همانطور صحیح و سالم نگه داشته بودم و به حرفهایش گوش میدادم. تا اینکه یک روز احساس کردم باز آن صدای توی سرم دارد چیزی میگوید.
او به من گفت: «زمانش رسیده که یونس را رها کنی». گفتم: «خب اگر بیندازمش بیرون که توی اقیانوس غرق میشود و میمیرد!» گفت: «به کنار ساحل برو و آنجا رهایش کن». بااینکه دوست نداشتم یونس را رها کنم و میخواستم همچنان به صدای زیبا و حرفهای دلنشینش گوش بدهم، اما به کنار ساحل رفتم و یونس را با آبهای زیادی که توی شکمم بود، طوری از سوراخ بالای سرم، پرتاب کردم کهً دقیقا توی ساحل بیفتد. بعد عقب رفتم و خوب نگاهش کردم…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.